۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

یکی از بچه ها که همه ازش حرف شنوی دارن رییس بشه(مجموعه من و بچه ها)

...خوب البته بعضی وقتها کار بدی نیست یعنی یه جورایی لازم که یکی از خود بچه ها که همه ازش حرف شنوی دارن رییس بشه، حداقلش اینه که یه قسمتی از هرج و مرج آروم می شه، شایدم همه اش. از وقتی پژمان اومده وضعیت یه کم قابل کنترل تر شده، بچه ها به طرز عجیبی ازش حرف شنوی دارن، کافی یه داد بکشه...، هیشکی کوچکترین تلاشی برای سرپیچی نمی کنه، نمی دونم جریان چی، تو این جور فضاها فقط زمانی همه از یک نفر حرف شنوی دارند که یه جورایی لات محل باشه... . پژمان خیلی ها رو اصلن راه نمی ده بیان تو، مثل رامین یا هر کسی که بخواد زیادی اذیت بکنه. دلم براش تنگ شده. رامین یه برادری داره به اسم حمید، انقدر این بچه آروم که آروم بودنش برای من قابل باور نیست، احساس می کنم یه چیزی در موردش  وجود داره که اون و اینجور برنده آرومش کرده.  یکی دیگه از آدم هایی که پژمان راهشون نمیده چارلی، اصلن فکر کنم یکی از دلایل آوردن پژمان به اونجا چارلی بوده. این اواخر دیگه یه کمی زیادی خرابکاری می کرد، چند روز پیش چارلی مثل همیشه سرش و انداخت پایین که بیاد تو، ولی راش ندادن. پژمان بهش گفت هررری خوش اومدی. اولش فکر کرد شوخی ولی بعد دید نه مثل اینکه واقعن نمی تونه بیاد تو، و این شروع یه دعوایه خونی اساسی شد. پژمان و چارلی به بدترین نحو ممکن همدیگه رو زدن و خونین و مال کردند، تو کوچه پر از آدم شده بود و همه منتظر بودند بیبنن که کی بیشتر اون یکی رو میزنه.  من تو کوچه نرفتم، دو سه تا از این کوچولو ها که ترسیده بودن رو بغل کرده بودم نشسته بودم رو صندلی ته حیاط کنار پله های زیرزمین، وفقط صدای داد و جیغ و اربده می شنیدم. هراز چندی چندتا زن بچه بغل میومدن تو و می رفتن بیرون ویه دادیم این وسط می زدن. این وسط مسطا یکی از بچه های کوچولوی چارلی رم که مونده بود زیر دست و پا کشیدن تو، جیغ می کشید و گریه می کرد، خیلی طول کشید تا آروم شد. پژمان و کشیدن تو، طبق اخبار رسیده گویا چارلی لت و پار شده بود، پژمانم کم کتک نخورده بود، لباساش که پاره پوره بود، از دست و بالشم خون می اومد، ولی گویا به اندازه چارلی داغون نشده بود. وسط حیاط اربده می کشید، مرد نیستم اگه نکشمش، امشب میرم سراغش و کارش و تموم می کنم. نهایتن نرفت سراغش و نکشتش. اون روز "کام" نشسته بود داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد، دیدم پژمانم نشسته کنار بچه های پنج شیش ساله و داره با دقت داستان و گوش می کنه روی یکی از همون صندلیای کوچولو کلاس، دستشم زده بود زیر چونه اش، مثل مسعود و سورج و سام، انقدر غرق داستان بود که باورت نمیشد، راستی پژمان سواد خوندن نوشتن نداره. تقریبن همه بچه ها رفته بودن تو حیاط، من و یکی دوتا از بچه ها نشسته بودیم دور اون یکی میز نقاشی می کشیدیم، دیدم پژمان کتاب هارو برداشته یکی یکی ورق می زنه و مثل اونایی که می تونن بخوانن یه سری جمله زمزمه می کنه خیلی با دقت، وقتی هم که ما از کلاس رفتیم بیرون از پنجره دیدم تا چند دقیقه ای هنوز نشسته بود. پژمان احتمالن بیست و یکی دو سالش هست.، برام جالب بود که تو یه آدمی رو اونجوری بزنی، بعد وقتی بچه های کوچیک عروسک دستشونه و دارن بازی می کنن تو هم یه عروسک دستت بگیری و با علاقه بیای بشینی و تماشا کنی و دوست داشته باشی که بازیت بدن. ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...