۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

تولدمکرمه قنبری(قسمت دوم)

یکی بود یکی نبود و من بودم. ساعت دوازده نصف شب نشسته بودم تو اتاقم کامپیوتر بازی می کردم تا "رون" بیاد بگیریم بخوابیم، وقتی هم که اومد تا دو و نیم سه بیدار بودیم."رون" بود که ساعت شیش من و از خواب بیدار کرد که باید پاشیم حاضر شیم و کینگ آو نقطه بود که راس شیش و نیم اومده بود پایین و خیلی جدی از پنجره که نگاش می کردی می دیدی داره دورو بر ماشینش و دستمال می کشه... و اصلن معلوم نیست چرا باید ساعت شیش و نیم صبح انقدر سر حال باشه و"سا"و دوست دخترش بودن که تو ترمینال غرب سوارشون کردیم...، واینجوری بود که سفرما شروع شد. خب راه افتاده بودیم و خوش و بش های معمول رو با هم می کردیم، اول جاده قرار شد یه جا صبونه بخوریم و یه جای نسبتن خوبی هم وایستادیم و صبونه خوردیم. بعدشدوباره رفتیم رفتیم رفتیم تا رسیدم به یه جای خیلی خوشگل، زدیم تو خاکی برای چایی، یه چیزایی شبیه شبنم داشت از آسمون می اومد که نمی تونم بگم چقدر هیجان انگیز بود، بساط چایی رو به پا می کردیم که یه وانت گرفت کنارمون وشروع کرد سبدای پرتقالش و خالی کردن ما هم اَه و آه وبراش اومدیم ولی دیگه اومده بود دیگه ، به "رون" گفتم ببین من می رم پشت وانت این، وای میستم با پرتقال ها ازم عکس بگیر و این شد آغاز دوستی ما و آقای پرتقال فروش و عکس های دست جمعی که باهاش گرفتیم و چایی ها و پرتقال هایی که این وسط رد و بدل شد. از اون جا به بعد اتفاق مهمی نداشتیم تا دَریکده. وارد دَریکده که شدیم مسئله اصلی جا پیدا کردن برای پارک ماشین بود و خالی کردن مجله ها. اول رفتیم در خونه مکرمه، ماشین و گذاشتیم و بچه ها مجله ها رو خالی کردن، من و"رونم" رفتیم تو، واقعن هیجان انگیز بود کلی نقاشی رو دیوارهای یه خونه، دور اتاق می چرخیدم و تماشا می کردم و خوش به حالم می شد،   خیلی خوب بود. ار اونجا که اومدیم بیرون یه سری از مجله هارو گذاشتیم تو خونه و بقیه رو برداشتیم که بریم سر مراسم، مراسم تو یه زمین بزرگی بود کلی اون ور تر واز اون جایی که مسیرش تمام گِل بود وانت گذاشته بودن که بازدید کننده هارو ببره، "رون" با یه دسته پنجاه تایی رفت بالا،"سا"و دوست دخترشم هر کدوم پنجاه تا، منم بایه دسته اومدم برم بالا که دیدم جا نیست این بود که دو زانو نشستم کف وانتی که در پشتشم باز بود، چند تا دیگه هم اون پشت بودن که از وضعی که داشتیم همه با هم قهقه می زدیم. من و از پشت، دوست دختر"سا" گرفته بود واز جلو یه دختری که پرت نشم پایین ...، از ماشین که اومدیم پایین پشتمون چند تا از زنای دِه چارپنج تا دیگ گذاشته بودن و آش می پختن، تو محوطه هم همه یا داشتن نقاشی می کشیدن یا عکس می گرفتن، واااای دلم نقاشی می خواست ولی باید وای می ستادم تا کینگ آونقطه بیاد و مجله ها رو جابه جا کنیم بعد بریم سراغ نقاشی. یه ظرف قرمز، یه ظرف سفید، یه ظرف سیاه، یه ظرف آبی، یه دونه هم زرد، داشتم از هیجان می مُردم، دلم می خواست رنگارو بخورم، با "رون" رفتیم یه جا تو چمن ها کاغذها رو پهن کردیم و مشغول شدیم. همچنان مشغول بودیم  که یه دختری خیلی جدی اومد به سمتم بغلم کرد و بوسیدم بعدم بهم گفت که دوسِت دارم تو چقدر خوبی ، بعدم همونجا کنارم نشست و گفت من همینجا می خوام پیشت بمونم.... یکمی نشست بعدش گفت می رم و بر می گردم. چند دقیقه بعد یکی دیگه اومد سراغم، اومد نشست کنارم و گفت رنگارو دوست داری آره، گفتش خواب رنگارو می بینی، گفتم نه ولی خواب های رنگی می بینم که خیلی هم دوسشون دارم، بهم گفت ولی من خواب رنگا رو می بینم برای همین اومدم پیشت، نقاشیت شبیه رنگای خواب منن و چون با دست می کشی احساس می کنم لمسشون می کنی. نگاش کردم و لبخند زدم، زود رفت، گفت نمی خوام اذیتت کنم می رم مراقب رنگات باش، مراقب رنگات باش . بعدشم "سا" اومدو یه موجودی کشید شبیه آدم گفت این تویی، نقاشیم که تموم شد رفتم پیش بچه ها دورمیز کنار مجله ها، لم داده بودن و چای  می خوردن، اون ورتر تو چمن ها یه عده ساز می زدن و تمرین می کردن، از دورترم صدای گروه کُر میومد، همه اینها خوشحالم می کرد. بعدشم که نشستیم به مجله فروشی و ... اینم مراسم خودشو داشت، اینم بگم ظاهرن اینجا همه کُس خل بودن. یه پیر زنی اومد ازم مجله بخره گفت وای عزیزم تو چقدر دوست داشتنی... چقدر حرکاتت موزون... ،همه چی اینجا زیادی عجیب بود. تو مراسم فروشندگی کلی دوست پیدا کردیم، آخریشون یه دختره بود که بهم گفت شبیه کارتون ها می مونم. این ور و اونورهر جایی یه چادر به پا بود و زیر هر چادری هم برنامه ای به راه بود، یه ور ساز و آواز، یه ور سرودهای دست جمعی... . آخرین برنامه اون روز تیاتری بود از زندگی مکرمه، گروه کُر با گروه نمایش همکاری می کردن، یه جور تیاتر موزیکال بود که اصلن خالی از لطف نبود. مراسم که تموم شد ما رفتیم و رفتیم تا به دریا رسیدیم، هوا تاریک شده بود نشستیم رو به دریا، خیره به آب.  وقتی برمی گشتیم کینگ آو نقطه حالش خوب نبود، تقریبن بیشتر راه و من رانندگی کردم،تاریکی جاده چشمام و اذیت می کرد... . ساعت که سه شد من تو اتاقم بودم، خسته بودم، ولی انقدر خوب بودم که خستگی آزاری نداشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...