۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

دوست داره بمیره

دوست داره باهام حرف بزنه، دوست دارم با هیچکس حرف نزنم، دوست داره باهام گپ بزنه، دوست دارم فقط تماشا کنم. یه فرق اساسی بین من و اونی که اون بغل خوابیده هست، من اومدم که خوب شم و برم، اون هشتاد سالش و دوست داره بمیره. بهش شکلات تعارف کردم بر نداشت گفت نمی تونم بخورم چند ساعت بعد که یکمی باهام حرف زد دوتا برداشت و هر دو تاشم با چاییش خورد الانم برگشته داره خیره نگام می کنه، روش و کرد اونور فک کنم ضربان قلبش بالاست. نمی تونه راه بره ، نمی تونه درست نفس بکشه ناله می کنه کلی اسم رو یکی یکی داره تکرار می کنه و قسم می ده و ازشون شفا می خواد...، یه نوارقلب دیگه ازش گرفتن باید دوباده برگرده سی سی یو حالش عادی نیست، می ذارنش رو ویلچر بی قراری می کنه نمی خواد از اینجا ببرنش، من و محکم بغل می کنه و می زنه زیر گریه می گه نمی خوام از پیشت برم، من و نبرین، بردنش. شب که شد یکی دیگه رو آوردن.

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

بیچاره من که باید حرف بزنم!؟

درست شبیه آدمایی شدم که یه فص کتک مفصل خوردن بعدم مجبور شدن یه مسیر طولانی رو تو بیابون راه برن تا به آب برسن. نمی دونم این همه خستگی یهو از کجا اومد. دلم می خواد وسط آب معلق باشم، امروز صبح که این تصویر اومد جلو چشمم فکر نمی کردم شب که بشه تنها چیزی ِ که آرومم می کنه. چند روز پشت سر هم میون جمعیت بودن بدجور بالانسم و بهم زده، وقتی دارم حرف می زنم و یه چیزی رو توضیح می دم یه دفعه حالم از حرف زدن بهم می خوره و وسط جمله م روم و می کنم اونور و می رم آخ آخ بیچاره مردم که باید همچین رفتاری رو تحمل کنن بیچاره من که باید حرف بزنم!؟ ، یادم میاد چند سال پیش وقتی سه چهارشب پشت هم تا صبح بیدار بودم و یکی دو ساعت بیشتر نمی تونستم بخوابم اینجوری می شدم. آخه یه چیزی هم هست اساسن حرف زدن و علل خصوص حرف جدی زدن تو یه تایم طولانی خیلی کار بی تعریفی برای من.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...