درست شبیه آدمایی شدم که یه فص کتک مفصل خوردن بعدم مجبور شدن یه مسیر طولانی رو تو بیابون راه برن تا به آب برسن. نمی دونم این همه خستگی یهو از کجا اومد. دلم می خواد وسط آب معلق باشم، امروز صبح که این تصویر اومد جلو چشمم فکر نمی کردم شب که بشه تنها چیزی ِ که آرومم می کنه. چند روز پشت سر هم میون جمعیت بودن بدجور بالانسم و بهم زده، وقتی دارم حرف می زنم و یه چیزی رو توضیح می دم یه دفعه حالم از حرف زدن بهم می خوره و وسط جمله م روم و می کنم اونور و می رم آخ آخ بیچاره مردم که باید همچین رفتاری رو تحمل کنن بیچاره من که باید حرف بزنم!؟ ، یادم میاد چند سال پیش وقتی سه چهارشب پشت هم تا صبح بیدار بودم و یکی دو ساعت بیشتر نمی تونستم بخوابم اینجوری می شدم. آخه یه چیزی هم هست اساسن حرف زدن و علل خصوص حرف جدی زدن تو یه تایم طولانی خیلی کار بی تعریفی برای من.
۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر