۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

بیچاره من که باید حرف بزنم!؟

درست شبیه آدمایی شدم که یه فص کتک مفصل خوردن بعدم مجبور شدن یه مسیر طولانی رو تو بیابون راه برن تا به آب برسن. نمی دونم این همه خستگی یهو از کجا اومد. دلم می خواد وسط آب معلق باشم، امروز صبح که این تصویر اومد جلو چشمم فکر نمی کردم شب که بشه تنها چیزی ِ که آرومم می کنه. چند روز پشت سر هم میون جمعیت بودن بدجور بالانسم و بهم زده، وقتی دارم حرف می زنم و یه چیزی رو توضیح می دم یه دفعه حالم از حرف زدن بهم می خوره و وسط جمله م روم و می کنم اونور و می رم آخ آخ بیچاره مردم که باید همچین رفتاری رو تحمل کنن بیچاره من که باید حرف بزنم!؟ ، یادم میاد چند سال پیش وقتی سه چهارشب پشت هم تا صبح بیدار بودم و یکی دو ساعت بیشتر نمی تونستم بخوابم اینجوری می شدم. آخه یه چیزی هم هست اساسن حرف زدن و علل خصوص حرف جدی زدن تو یه تایم طولانی خیلی کار بی تعریفی برای من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...