۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

دوست داره بمیره

دوست داره باهام حرف بزنه، دوست دارم با هیچکس حرف نزنم، دوست داره باهام گپ بزنه، دوست دارم فقط تماشا کنم. یه فرق اساسی بین من و اونی که اون بغل خوابیده هست، من اومدم که خوب شم و برم، اون هشتاد سالش و دوست داره بمیره. بهش شکلات تعارف کردم بر نداشت گفت نمی تونم بخورم چند ساعت بعد که یکمی باهام حرف زد دوتا برداشت و هر دو تاشم با چاییش خورد الانم برگشته داره خیره نگام می کنه، روش و کرد اونور فک کنم ضربان قلبش بالاست. نمی تونه راه بره ، نمی تونه درست نفس بکشه ناله می کنه کلی اسم رو یکی یکی داره تکرار می کنه و قسم می ده و ازشون شفا می خواد...، یه نوارقلب دیگه ازش گرفتن باید دوباده برگرده سی سی یو حالش عادی نیست، می ذارنش رو ویلچر بی قراری می کنه نمی خواد از اینجا ببرنش، من و محکم بغل می کنه و می زنه زیر گریه می گه نمی خوام از پیشت برم، من و نبرین، بردنش. شب که شد یکی دیگه رو آوردن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...