۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

نمی خوام بیای تو خوابم برو بیرون

از تو خوابم برو بیرون. دلم نمی خواد بیای تو خوابم بروووو بیرووون، دوباره چشمام و می بندم از همونجا که خواب تموم شده بود دوباره شروع می شه، دستت و می کشم می برمت یه کناری. نمی خوام بیای تو خوابم برو بیرون،  خیلی وقت بود که دیگه نبودی...، بازم نباش، روحم به اندازه کافی آزرده شده. حالا دارم اشک می ریزم، گریه می کنم، بازم گریه میکنم، خوب بسه دیگه، نمی تونم. نفسم بالا نمیاد، باور کن نمی تونم. چشمام روی هم رفت، دستت و کشیدم بردمت یه وردیگه، دارم باهات حرف می زنم،  یک جوابای تخمی بهم می دی... درست مثل موقع بیداری، ولی راستش چیزی که دنبالشم جوابا و جملاتت نیست انگار فقط می خوام دستت و بگیرم. خوابم میاد، ولی دیگه نمی خوابم، حتا دلم نمی خواد برای یه لحظه هم برگردی تو خوابم، خیلی مستاصل و خسته از  جام پا می شم، لپ تاب و باز می کنم، فکرم اینه که یه چیزایی بنویسم تااشکم بند بیاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...