۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

شهر

بر سر دروازه شهر ایستاده بودم و آهسته نفس می کشیدم. تازه از راه رسیده بودم و برای ورود به شهر مردد بودم. داخل شهر از بیرون دروازه معلوم نبود علل خصوص که گردو غبار قرمز رنگی تمام تصویر را در بر گرفته بود. سر پیر مردی که در فاصله کمی از من نشسته بود قابل روئیت شد. نیم تنه بدون پا سر را همراهی میکرد. صدای هیاهوی بادبادکها رو میشنیدم ولی نمیفهمیدم در این هوا چکار میکنند. خاصیت دروازه این بود که با فاصله یک خط اگر وارد نمیشدی هیچ خبری از گردوغبار قرمز رنگ نبود. موهای بلند آویزان میدیدم که در حال دویدنند و مشعل های آتش همراهیشان می کنند. صدای جیغ می آمد ولی پرتاب شدن از بالای برج در همهمه قرمزی گرد و غبار گم میشد.  

۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

من میخوامت، تا کی نمیدونم

اون روز بهم گفت جریان از چه قراره و منم کاری که میخواستم رو کردم، ولی تموم نشد. صدای خنده و قهقه ی میز بغل تمام خیابون سئول رو پر کرده بود. داشت حرف میزد ولی راستش من صداش رو درست نمیشنیدم و مشغول اسکن کردن بودم، فقط همین و کم داشتیم که یکی وسط پرده ی گوش میانیت شروع کنه به نواختن آکاردئون. گفتش من میز و حساب کنم از اینجا بریم. خب بریم مشکلی نبود. ترکیب ردبول و قهوه مممم. تو اینجا زندگی میکنی؟ میدونی که میتونی من رو دعوت کنی خونت، آخه شلکس تره یا بهتره بگم آخه من هارم. فقط یه کم بهم ریخته است، اگه منظورت این کلاه که من دوسش دارم، راستش خودم یه دونه قشنگ ترش رو دارم وگرنه شاید قبولش میکرم، برخورد سخاوتمندانه ای بود، هرچند به نظرم خیلی وقت که دیگه چیزای زیادی برات مهم نیست. کاری رو که شروع کردم هنوز تموم نشده، بعید میدونم تو متوجه شده باشی. من میخوامت، تا کی نمیدونم، ولی میخوامت. بهت گفتم ازت خوشم میاد برای همینم فعلن نمیتونم چیز دیگه ای بگم. هفته ی دیگه باید باهات قرار بذارم. میلاد راست میگه بوس و قلب رو متین فرستاده نه رضا. گفت از اینور و اونورمیزنم، میدونم باید باهشون چیکار کنم، گفت خودم هم یکی از اونا، هم از اون یکیا بودم، احساس میکنم حقم. میدونستم و میشناختم این حس رو، شاید بیشترین جمله ای بود که کشیدتم، بیشترازهمه ی بقیه ی جمله ها تا نیمه های شب. تو خوابت میاد برو تو اتاق بخواب، اینجا نمیخوابم، اونجا نمیخوابیدم، میرم خونه، رانندگی هم میتونم بکنم اوکیه. انقدر تو خودتی که فقط میتونی حرف بزنی. خیلی وقت که حرف نزدی. من همیشه به حرف زدن با غریبه ها اعتقاد داشتم. اون روز با اون راننده تا میدان ولیعصرازهمه چی گفتم و بعدش پاهام دیگه توی آسفالت گیر نکرد. 

۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

همه فکر نکنن مافیایی بعد بکشنت

فک کنم بهترین راه این باشه که شروع کنم، بلکه این ماجرا از توی ذهنم بیرون بیاد. خب؛ لوکیشن داخلی کانتر آشپزخانه ی میلاد. سلام تو دوست دختر داری؟ چند ثانیه سکوت بعدش، نامزد داری؟ فقط یک ثانیه سکوت، زن داری؟( با صدای بلندتر و متعجب تر)، دوست پسر داری ی ی؟؟؟ صدای قهقهه بلند میشه. میلاد از اونور میگه خانم شما چرا انقدر هاری؟ منم جواب میدم میلاد به خدا هار نیستم ولی هرجور که فکر میکنم میبینم ازاین پسر خوشم اومده. حالا داری یا نداری؟. رضا مردد که جواب راست بگه یا اصن جواب نده یا نمیدونم، به هرحال انتظار شنیدن همچین چیزی رو علل اصول نداشته، راستش و بگم منم نداشتم. بعضی وقتا بعضی چیزا همینجوری خودشون میریزن میان بیرون. به رضا میگم خب رضا داری یا نداری؟!. آخرشم معلوم نمیشه ولی دیگه من سر صحبت رو با رضا باز کردم از اینور اونورو چیزای مختلف ازش میپرسم همش میخوام یه سوژه ای پیدا کنم که درموردش با رضا حرف بزنم. یاد خیلی قدیما می افتم. وقتایی که میخواستم با یکی ارتباط بگیرم، بعدشم یاد بازی مافیای پریشب افتادم و اینکه رفتارم چقدر عوض شده بود و من واقعن نمیدونستم رفتار درست چیه؟!! واقعن فهمیدنش کار مشکلیه. هسست، .واقعن هست. از اون سخت تر اولین باری که مافیا میشی، زمان کوتاه و خب نمیدونی باید چه رفتاری کنی، دفع کنی یا دفاع، سکوت کنی یا بری تو دل ماجرا. به نظرم حتمن لازم هست که چندین دور بچرخه تا تو دقیقن بتونی رفتار خودت رو آنالایز کنی که وقتی مافیا شدی لو نری، یا وقتی مافیا نشدی همه فکر نکنن مافیایی بعد بکشنت.

۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

آب و ماهی

من آدرس اون خونه ای رو که نزدیک دماوند بود یادم ولی اسم محلش رو یادم نمیاد. یادم اومد اسمش پردیس بود، بریم پردیس! گوشت چرخکرده از خونه برده بودیم ولی پیاز یادمون رفته بود، گوشت رو با لرد شراب پختیمش. مسئله اصلی زمان بود. تو اون خونه بودیم که آروم آروم آب شروع کرد به بالا اومدن، از تمام دریچه ها داشت آب میومد بیرون. در دستشویی رو باز کردم، کفش رو آب گرفته بود و همه جا پر از ماهی های کوچیک و بزرگ بود. از چاه توالت هم تکه های عن بیرون میومد هم ماهی، همه غوطه ور توی خونه ای که داشت دریاچه میشد. در سالن رو که باز کردم دیدم تقریبن سالن هم تا کمر پر از آب شده. آب و ماهی. از رنگ آب و شفافیتش می تونستم بفهمم که آب شیرین. دنبال یکی از دوستات میگشتم که تو اون خونه عمر گذرونده بودیم باهاش، که جریان رو براش بگم. اون تو خونه درختی پایین میدون تجریش تو گرگ و میش غروب قایم شده بود و گریه میکرد و نمیخواست با من حرف بزنه. من به ماهی ها فکر میکردم و اون آب شفاف، و اون خونه رو به یاد می آوردم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...