بر سر دروازه شهر ایستاده بودم و آهسته نفس می کشیدم. تازه از راه رسیده بودم و برای ورود به شهر مردد بودم. داخل شهر از بیرون دروازه معلوم نبود علل خصوص که گردو غبار قرمز رنگی تمام تصویر را در بر گرفته بود. سر پیر مردی که در فاصله کمی از من نشسته بود قابل روئیت شد. نیم تنه بدون پا سر را همراهی میکرد. صدای هیاهوی بادبادکها رو میشنیدم ولی نمیفهمیدم در این هوا چکار میکنند. خاصیت دروازه این بود که با فاصله یک خط اگر وارد نمیشدی هیچ خبری از گردوغبار قرمز رنگ نبود. موهای بلند آویزان میدیدم که در حال دویدنند و مشعل های آتش همراهیشان می کنند. صدای جیغ می آمد ولی پرتاب شدن از بالای برج در همهمه قرمزی گرد و غبار گم میشد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر