۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

شهر

بر سر دروازه شهر ایستاده بودم و آهسته نفس می کشیدم. تازه از راه رسیده بودم و برای ورود به شهر مردد بودم. داخل شهر از بیرون دروازه معلوم نبود علل خصوص که گردو غبار قرمز رنگی تمام تصویر را در بر گرفته بود. سر پیر مردی که در فاصله کمی از من نشسته بود قابل روئیت شد. نیم تنه بدون پا سر را همراهی میکرد. صدای هیاهوی بادبادکها رو میشنیدم ولی نمیفهمیدم در این هوا چکار میکنند. خاصیت دروازه این بود که با فاصله یک خط اگر وارد نمیشدی هیچ خبری از گردوغبار قرمز رنگ نبود. موهای بلند آویزان میدیدم که در حال دویدنند و مشعل های آتش همراهیشان می کنند. صدای جیغ می آمد ولی پرتاب شدن از بالای برج در همهمه قرمزی گرد و غبار گم میشد.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...