زمان اونقدر می ترسونتم که می تونم روی دوتا زانوهام بنشینم و گریه کنم. دلم تنگ میشه برای آدمهایی که تا حالا ندیدمشون. دلم برای تمام روزهایی که کنارشون بودم تنگ میشه. دلم برای لحظاتی تنگ میشه که حضوری نداشتم. دلم برای زمانی که داره سپری میشه تنگ میشه. اینهمه به لرزه می اندازتم. هر صبح که میشه مجبورم از دو خواب بیدار بشم. خواب اول ماجرایی که چند دقیقه بعد از بیدار شدن میفهمم تو گذشته اتفاق افتاده بوده، و خواب دوم زندگیم. که داره می گذره. جلومیره. دوباره دارم برمیگردم.
۱۳۹۶ فروردین ۱۶, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر