۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

زن سفید پوش بیمار من صدای آوازی را می شنید که نمی دانست به چه زبانی است

زن سفید پوش بیمار من صدای آوازی را می شنید که نمی دانست به چه زبانی است. آواز را زن سیاه برده ای می خواند که نمی دانستیم از کجا آمده است. من هم زن بودم، سیاه نبودم، برده هم نبودم، زبان من را هم کسی نمی دانست. زن سفید پوش من زن سیاه را در آغوش گرفته بود و زن سیاه هر روز در کنار پنجره زن سفید پوش مرا دنبال می کرد. من خیلی امیدوار به هم آغوشی با مرگ فکر می کردم. زن سیاه اما چشمانش بعد از در آغوش کشیده شدن می درخشید. من آواز نمی خواندم وآرام آرام دلیلش را فهمیده بودم. راه پله ها بوی تریاک را به درب خروجی راهنمایی می کرد، زن سیاه اما این بو را نمی شناخت. زن سفید پوش من بدن زخمی اش را با پارچه سفیدی پوشاند، کفشان قرمزش را به پا کرد و از راه پله ها با بوی تریاک از درب خروجی به خیابان رفت.  داد می زدم و زن سفید پوشم را صدا می زدم، ولی صدایم رافقط زن سیاه برده می شنید. زن سفید پوش من وقتی به خیابان رفت، دیگر بجز صدای آواز زن سیاه برده صدایی نشنید.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...