۱۳۹۵ شهریور ۲, سه‌شنبه

توی آخرین کوچه

خوب یادمه. حوالی سال 85 بود یه یارویی بهم گفت تو آدم ترسناکی هستی. آدم ترسناکی که وقتی برف میومد و سرد بود توی راه پله ها روی زمین سرد مینشست. ته اون روزا توی آخرین کوچه یه نخ سیگار آرومم میکرد. دنبال استحقاقم میگشتم. این بود که من و به خودش مشغول میکرد. وقتی یه خلاءی اتفاق میافتاد شب میشد، وقتی شب می شد همه جا تاریک میشد. من نمی تونستم ببینم چی کجاست؟ برای همین همه چی ترسناک میشد. دلم میخواست تو شب بدون اینکه مشکلی با اشیاء ناشناس داشته باشم راه برم و تنها راهش این بود که وقتی روز همه جا رو خوب نگاه کنم. همش می بینم که داره برف میخوره تو صورتم. همش می بینم که خیس شدم، یادم میاد که پاهام می لنگید. راه زیادی رو باید میرفتم. فقط من میرفتم و دختری که توی جاده وقتی همراه دوست پسرش سوار دوچرخه بود بهش تجاوز کردند و دوست پسرش فقط نگاه می کرد. باید شل میکرم. می شد؟

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

اشراف

مجبور بودم برای اینکه معنای کلمات رو بفهمم از هم بازشون کنم. ولی اتفاقی که داشت می افتاد بوجود اومدن یه پیچیدگی عجیبی بود که باعث میشد معانی خیلی ساده رو نفهمم. از تمام کلمات و جملات انتظار معنای عجیبی داشتم و به تبع اون از اتفاقات هم نمیتونستم ساده بگذرم و یه پیچشی توی همشون می انداختم و همین فهمش رو برام مشکل میکرد. تمایلی هم پیدا کرده بودم برای صحبت کردن راجع بهشون که این اتفاق بدی نبود. یه فکر بیرون از فکر خود آدم که از دور رصد کرده باشه اتفاق هارو اگه پیچیدگی وجود نداشته باشه راحت تر از خود فکر درگیر میتونه اظهار نظر کنه. دوستانم متهم بودند ولی متهم درجه اول خودم بودم. و مهم بود که بتونم هرکاری که دلم میخواد بکنم و خودم جلوی خودم رو نگیرم.

۱۳۹۵ مرداد ۳۰, شنبه

تو خود من بودی و من خود همه ی تو ها

شاید واقعن باید از کوه بالا می رفتم. درب ورودی تمام چهار راهها ایستاده بودی و دستانت را باز کرده بودی. یک کلمه ساعت 4:35 دقیقه صیح شنیدم و من به اندازه یک شبانه روز امن خوابدیم و فرسوده نشدم. اما داستان این نبود. تو خود من بودی و من خود همه ی تو ها. شنیدن جمله "بچه افغانیا به ما چه، برای بچه های خودمون چیکار کرده" روحم رو خراش بدی داده بود. و جمله ای که یادم نیست. چرا، چرا، "از توی سایه رد شو قاطی آدمها نشی"، که حتا معنیش رو هم درست نمیدونستم. و من آنچنان حساس شده بودم که هرچیزی پوستم رو پاره میکرد و خون می انداخت. من در حق خودم کوتاهی کرده بودم و حالا دنبال شریک جرم میگشتم. وقتیکه حمایت شده بودم، دوست داشته شده بودم. دوستانم اشتباه بودند.؟! باید میگفتم. همه ی سالهایی که پا به پا قهقهه می زدیم. تکلیف من با این بیست و چند سال قرار بود چی باشد اگر میفهمیدم این جرم شریکی دارد.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...