خوب یادمه. حوالی سال 85 بود یه یارویی بهم گفت تو آدم ترسناکی هستی. آدم ترسناکی که وقتی برف میومد و سرد بود توی راه پله ها روی زمین سرد مینشست. ته اون روزا توی آخرین کوچه یه نخ سیگار آرومم میکرد. دنبال استحقاقم میگشتم. این بود که من و به خودش مشغول میکرد. وقتی یه خلاءی اتفاق میافتاد شب میشد، وقتی شب می شد همه جا تاریک میشد. من نمی تونستم ببینم چی کجاست؟ برای همین همه چی ترسناک میشد. دلم میخواست تو شب بدون اینکه مشکلی با اشیاء ناشناس داشته باشم راه برم و تنها راهش این بود که وقتی روز همه جا رو خوب نگاه کنم. همش می بینم که داره برف میخوره تو صورتم. همش می بینم که خیس شدم، یادم میاد که پاهام می لنگید. راه زیادی رو باید میرفتم. فقط من میرفتم و دختری که توی جاده وقتی همراه دوست پسرش سوار دوچرخه بود بهش تجاوز کردند و دوست پسرش فقط نگاه می کرد. باید شل میکرم. می شد؟
۱۳۹۵ شهریور ۲, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر