۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

اشراف

مجبور بودم برای اینکه معنای کلمات رو بفهمم از هم بازشون کنم. ولی اتفاقی که داشت می افتاد بوجود اومدن یه پیچیدگی عجیبی بود که باعث میشد معانی خیلی ساده رو نفهمم. از تمام کلمات و جملات انتظار معنای عجیبی داشتم و به تبع اون از اتفاقات هم نمیتونستم ساده بگذرم و یه پیچشی توی همشون می انداختم و همین فهمش رو برام مشکل میکرد. تمایلی هم پیدا کرده بودم برای صحبت کردن راجع بهشون که این اتفاق بدی نبود. یه فکر بیرون از فکر خود آدم که از دور رصد کرده باشه اتفاق هارو اگه پیچیدگی وجود نداشته باشه راحت تر از خود فکر درگیر میتونه اظهار نظر کنه. دوستانم متهم بودند ولی متهم درجه اول خودم بودم. و مهم بود که بتونم هرکاری که دلم میخواد بکنم و خودم جلوی خودم رو نگیرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...