۱۴۰۰ مرداد ۲۲, جمعه

جعبه چوبی - تصاویر یک سامورایی - ارگونومی


 قراره به سفر برم مثل اولین سفرهای خارج از کشورم یه هیجانی دارم برای رفتن. تو آخا هستم پیش گیل نشستیم که مهسا از در میاد تو، گیل گفت که مهسا واقعا اومده و اونجاست. یه سری جعبه خیلی خوشگل چوبی  خریده  که بهمون نشون میده. من و یاد جعبه جواهرات گمشده ام می اندازه خیلی شبیه اونه، فقط جعبه گمشده من مکعب مربع  ولی جعبه مهسا یک مکعب مستطیل خیلی درازه و رنگ چوبش روشن هست. به مهسا میگم این جعبه رو از کجا خریدی و میگه از میدون هفت تیر. صحنه بعدی زمان بیست سال پیش ولی ما آدمهای حالا هستیم و همه تو یه ماشینی که داره وارد هفت تیر میشیم تو هم چپیدیم و نشستیم. راننده پیروز و ماشین یه پراید قدیمی، وقتی به میدون میرسیم هوا گرگ و میش غروب و من دارم چشم میچرخونم دوره میدون تا یه مغازه صنایع دستی ببینم. ضلع شمال غربی میدون یه مغازه می بینیم که صنایع دستی میراث پشت ویترین خلوتش دیده میشه، با دست به اون مغازه اشاره میکنم و از مهسا میپرسم همین مغازه بود اونم جواب میده آره فکر کنم همین بود. من میگم همینجا پیاده میشم بعدا بهتون ملحق میشم. قراره دوباره برگردیم آخا و بعدش من برم ترکیه. وقتی پیاده میشم این حس بهم دست میده که اینکه ناگهانی پیاده شدم چندان خوشایند نبوده. تو راه که داریم میایم به سمت میدون هفت تیر خیلی تو ماشین حرف میزنیم هرکدوممون باید یه چیزی رو برداریم و دوباره برگردیم آخا. وارد مغازه میشم هوا دیگه تاریک تاریک تو مغاره پر آدم ولی همه تو پستوی بغلی هستن و وقتی وارد میشی فقط صداشون رو میشنوی، به سمت پستو میرم یه آقای هم سنم سال بابا پیراهنش رو درآورده تابستون و هواگرم به محض دیدن من پیراهن رو می پوشه و شروع میکنه به بستن دکمه ها من عذر خواهی می کنم و میام اینور و میگم ببخشید شما یه سری جعبه دارید که من از اون جعبه ها می خوام هنوز مطمعن نیستم که اون همون مغازه جعبه فروشی که مهسا میگفت یا نه، چندتا دختر میان سمت من و میگن بله بریم طبقه بالا. از پله ها بالا میریم یه کمد بزرگی رو باز می کنند و شروع می کنند به گشتن. من میام اینور و طبقه بالا رو با دقت نگاه می کنم شبیه به تصاویری که از فیلم ها سامورایی دیدیم فقط مدرن شده اش و من و یاد اتاق میثم می اندازه اون سال های دور که الانم همه چیز داره تو همان زمان اتفاق می افته الان بیست سال پیش. بچه ها شروع می کنند به بیرون کشیدن جعبه ها و من یکی از آدمهای اونجا رو می بینم که تو فضای بالای پله ها که یک دیواری هست وارد مدخلش میشه آویزه سقف رو که ریلی هست جلوش میکشه و یهو نیست میشه چیزی شبیه به یک آسانسور یا نمی دونم چی. اولین جعبه ای که میارن و بهم نشون میدن بدجور من و به خودش مشغول میکنه یه جعبه ارگونومی تودرتو هست که جنسش از ابر طوسی رنگ فشرده است ولی هرچی بازش می کنی وارد یه تویه ی دیگه میشه و اشکال مختلفی رو میسازه. دوتا از اون جعبه ها بر میدارم انقدر برام جذابن که فارغ از اینکه پولم محدو هست میگم دوتاش و میخوام، چندتا جعبه دیگه هم انتخاب می کنم ولی بهشون میگم اون جعبه ای که من دنبالش اینجا اومدم چوبی و اونا باز شروع می کنند به زیر و رو  کردن کمد تا جعبه من و پیدا کنند. چندتا خانوم همسن و سال مامانمم اونجا هستند انگار اونجا یه مرکز  فرهنگی که یه جمعاتی دور هم دارند یه کارایی می کنند. میام اینور طبقه بالا که بالاسر همون پستو طبقه پایین هستش که یه میزنهار خوری بزرگ پر از کاغذ روش بود و کلی آدم دورش جمع بودن. تو طبقه بالای اما تو این فضا یه مبل راحتی گذاشتن با یک میز شیشه ای که روش کلی بروشور چاپ شده بزرگ روی کاغذ اعلا می بینم که رنگ غالبش سرمه ای هست، دو تا بروشور مجزا که هر کدوم چند صفحه است و یک شکل ارگونومی داره و باهم ترکیب که بشن یه بروشور میشن مثل کتاب داستان های خارجی که اون قدیما بابا از سفر با خودش می آورد و بازش می کردی و تو در تو بود. یه خانم عاقل سنی روی کاناپه کنار دستی من نشسته و ازم می پرسه اسم بابات چیه؟ منتظر نمیشه من جواب بدم و خودش میگه التفات منم سر تکون میدم و حرفی نمی زنم مثل خیلی جاهای دیگه که بابا رو می شناسن و من سکوت می کنم. جعبه چوبی رو برام پیدا می کنند و میارند. و من دارم جعبه هایی که قبلا انتخاب کردم تا بخرم رو وارسی می کنم یکی از جعبه ها رو وقتی که دارم باز میکنم یهو متوجه میشم یک کیف هستش یک کیف کوچیک به رنگ کرم خاکی خیلی خوشگل و میگم وای این کیف عالی میشه و برای سفری که من دارم میرم ازم میپرسن کجا داری میری و من میگم مسافر ترکیه ام. اون خانم که بابا رو می شناخت و یکی از دخترا سفارش میدن از ترکیه براشون یه چیزی بگیرم منم قبول میکنم یه جورایی با همدیگه دوست شدیم. بروشور های ارگونومی رو از رو میز برداشتم تا یکیش و با خودم ببرم و لوله کردم و تو دستم گرفتم . بلند میشم با یه لبخندی بلند میشم هم تو خواب هم تو بیداری لبخند رو دارم. چشمام رو که باز میکنم یاد صندوق جواهرات گمشده ام میفتم یه چیزی تو درونم نجوا میکنه که صندوق پیدا میشه اون صندوق که بیست سال پیش به شکل عجیبی گم شد پیدا میشه. موبایلم زنگ میخوره پشت خط تویی از ترکیه زنگ زدی سلام می کنی و میگی حالت خوبه؟ منم میگم حالم خوبه هنوز منگم، بعد چندتا چیز ازم میخوای و قطع میکنی. میرم سراغ صندوقچه زیر سه طبقه روبروم، سال هاست اون صندوقچه باز نشده انگار باز دارم دنبال اون صندوق کوچولوی جواهرات گمشده ام میگردم. اون تو نیست یادم می افته همون سالها هم اولین جایی که دنبالش گشتم توی همین صندوقچه بود. به دور بر اتاقم نگاه می کنم هنوز صدای پیدا شدن اون صندوق توی سرم نجوا می کنه. با گیل حرف میزنم. مهسا رفته آخا. گیل میگه یه اتفاقی داره می افته و برام مینویسه که یه چیزی این وسط هست که ما نمی دونیم. من حیرانم ولی خوشحالم و فکر اون سال ها حال و هواش رو هم با خودش آورده و یک حس بی خیالی و آزادی خاصی رو برام آورده. باید بنویسم باید سریع بنویسم فقط نمی دونم اسمش چی باید باشه تصویرام خیلی زیاده! خیلی...      

۱۳۹۹ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

هلال های ماه به وقت خسوف

همه جای زمین پر از داس های بی دسته بود، پر از هلال های ماهی که فرو ریخته بودند، هلال های ماه به وقت خسوف که به رنگ سرخ در آمده بودند. ارتفاعات طالش را از آن سالی که به ساحل گیسو رفته بودم به یاد می آوردم و زمین های پر از چمن را یا همان چمن زارها را خیلی خوب و دقیق به یاد می آوردم و حالا که داشتم روی آن ها راه می رفتم، هر شب، هر صبح و هر ساعتی که از غصه تبدیل به شب می شد. هلال های نوک تیز ماه کف پاهایم را خط می انداختند و می بریدند و چون علف های بلند بود و کسی نمی فهمید که پاهای من بریده همه انتظار داشتند به راه رفتن ادامه بدهم البته راست این بود که با وجود تمام زخم هایی که داشتم و با تمام خونی که ازمن می رفت ادامه می دادم . یک چیزی را یک جایی جا گذاشته بودم، یک چیزی بود که خیلی وقت بود که نمی توانستم پسش بگیرم و ناچاره دنبالش می رفتم، اگر به خودم بود شاید مجبور نبودم این همه مسیر رو روی هلال های ماه راه برم ولی یه چیزی در یک لحظه مرامسخ کرده بود و به دنبال خودش میبرد. مسخِ مسخِ مسخ. و بعد از این همه مدت من جزئی از آن چیز و حاملش شده بودم در تمام لحظه هایی که فکر می کردم همه چیزم را رها کنم و آرام زخمهایم را چسب می زدم تا بتوانم دوباره بلند شوم و حرکت کنم و حتی به این هم فکر می کردم که دیگر راه نروم  وهیچ من و هیچ جز من ی ارزش این همه راه رفتن بر روی حلال های ماه را ندارد آن هم در زمانی که نمی دانستم من، جزئی از من، و جز من قرار هست که جایی به هم برسیم یا قرار بر این نیست.

۱۳۹۹ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

حفره های پایانی

برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که از سوی نزدیک ترن ها می آید عارض نمی شود و برشی عمیق در منتهی الیه حفره ی پایانی قلب جایی که زندگی از آنجا شروع به تپیدن می کند و سپس از آن فرو می نشیند و فرو می رود و دوباره عارض می شود در ارض آنجا که زمین تپیدنش را در کنار آسمان آغازیدن کرد. مجبورم بالاتر بروم و بایستم شاید این بالا رفتن اتفاق بدی نباشد، نه اتفاق بدی نیست همه ی اون چیزیِ که حال می تونه نجات دهنده باشه، حالا و هر زمان دیگه ای که توی عمق درحال غرق شدن باشی. جایی که توی اون نقطه زمین شروع به تپش کرده و جایی که قلب تو اون نقطه تپیدنش رو آغاز کرده. تمام اون زخم هایی که عارض شده بود حال وقتش بود که خودش رو عارض بکنه و فرو ببره تا انتها، اعراض به چرخش افتاده بود، زخمها خنجر می شد، زجرها صیقل تیغه ها و آه قدرت فرو کشیدن، فرو بردن و فرو دادن درست تا انتهای حفره های پایانی. عمیق حفاری شده بود و وقتی خیره نگاه می کردی به جز سیاهی هیچ چیزی قابل رویت نبود و بی انتها انگاشته می شد ولی فروکشیدن آغازیدن کرده بود و آهسته آهسته نواری دوخته می شد و حفره ها را بالا می آورد. عمق حفره های زمینی به سن زمین بود، عمق حفره های آسمانی به عمر آسمان و عمق حفره های قلب به تعداد ساعت های عمری که رفته بود.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...