۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

حس خوب لحظه ای که برای اولین بار دیدمش

بعد از تمام صبح های سخت و شب های سخت تر و کابوس های شبانه.... امروز بعد از مدتها خواستم پیرسینگم و عوض کنم. در جعبه پیرسینگ هام و باز کردم یه پیرسینگ آبی دیدم که ازش پر آویزون بود. پیرسینگ و برداشتم بوسیدمش، گزاشتمش تو جعبه و در جعبه رو بستم. تمام حس های خوب که خیلی وقت بود ازش خبری نبود بهم هجوم آورد. تو تمام این مدت وقتی پیش نیومد که انقدر حس های خوب بدون دخل و تصرف و هیچ حس دیگه ای به سراغم بیاد. حس خوب لحظه ای که برای اولین بار دیدمش.  دیدمت. حس خوب داشتنش. حس خوب روزای خوب. حس خوب لحظات خوب. وجود اما، اگر می داشت

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

آخر دنیا

تا آخر دنیا تمام صبح ها وحشتناک خواهد بود. تا اخر دنیا هر صبح گریه خواهم کرد. تا آخر دنیا صبح ها مرا به وحشت خواهد انداخت. تا آخر دنیا تمام اتفاقات بد صبح ها مرور خواهد شد. تا آخر دنیا صبح ها بدنم مور مور خواهد شد. تا آخر دنیا صبح ها از نفس کشیدنم پشیمان خواهد بود. تا آخر دنیا صبح که شود به یاد خواهم آورد. تا آخر دنیا صبح ها هیچ رنگی را نخواهم ساخت. تا آخر دنیا صبح ها می خواهم ابری باشد. تا اخر دنیا صبح ها می خواهم صبح نشود. تا آخر دنیا صبح ها به آخر می رسد.

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

صبح روز اول

صبح روز اول. امروز صبح روز اول بود. از خستگی صبح  می شد فهمید. کمان کمان با خورشید به داخل سرم می رفتی. لحظات نه بصورت دنباله دار، بل بصورت اسلاید های پراکنده در امتداد اسلایدهای بی موضوع بصوت صامت در گذار بودند. خواب نبودم، بیدار هم نبودم. تکان های ماشین اسلایدهای سیاه و سفید را بالا و پایین می برد. چند اسلاید شیرین با تکان ماشین رد شد و تصاویراتاق خالی را جایگزین کرد. صبح که شد تفکیک اطرافم آنچنان سخت بود. این گردباد زیاد به خود پیچیده بود.

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

پنج دقیقه بعد

کارکرد مغزم داره عجیب و عجیب تر می شه. می تونم یه جمله ای رو الان بخونم و یه درکی یا حسی ازش داشته باشم و دقیقا پنج دقیقه بعد، پنج دقیقه بعد بخونمش و یه حس و درک دیگه ای از داشته باشم. می تونم یه چیزی بشنوم و کلی برام خنده دار باشه و درست چند ساعت بعد دیگه خنده دار نباشه. می تونم تو فکر فرو برم و نفهمم چه اتفاقی افتاده. می تونم در حالی که داره اتفاق می افته تک تک لحظات و حس هام و زیر و رو کنم. می تونم با خودم غریبه بشم. فلش بک بزنم و یهو به آینده فکر کنم. و غریبه بودن یا نبودنم رو تو آینده ببینم. می تونم، یعنی می افته این اتفاقها.غریبه ام... ، خسته میشم. خیلی زود خسته میشم و نیاز دارم که بخوابم.

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

رنگین کمان

در بند کردن رنگین کمان

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان 

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق، همین است عشق دو خط موازی


"غاده‌ السمان"

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...