صبح روز اول. امروز صبح روز اول بود. از خستگی صبح می شد فهمید. کمان کمان با خورشید به داخل سرم می رفتی. لحظات نه بصورت دنباله دار، بل بصورت اسلاید های پراکنده در امتداد اسلایدهای بی موضوع بصوت صامت در گذار بودند. خواب نبودم، بیدار هم نبودم. تکان های ماشین اسلایدهای سیاه و سفید را بالا و پایین می برد. چند اسلاید شیرین با تکان ماشین رد شد و تصاویراتاق خالی را جایگزین کرد. صبح که شد تفکیک اطرافم آنچنان سخت بود. این گردباد زیاد به خود پیچیده بود.
۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر