۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

صبح روز اول

صبح روز اول. امروز صبح روز اول بود. از خستگی صبح  می شد فهمید. کمان کمان با خورشید به داخل سرم می رفتی. لحظات نه بصورت دنباله دار، بل بصورت اسلاید های پراکنده در امتداد اسلایدهای بی موضوع بصوت صامت در گذار بودند. خواب نبودم، بیدار هم نبودم. تکان های ماشین اسلایدهای سیاه و سفید را بالا و پایین می برد. چند اسلاید شیرین با تکان ماشین رد شد و تصاویراتاق خالی را جایگزین کرد. صبح که شد تفکیک اطرافم آنچنان سخت بود. این گردباد زیاد به خود پیچیده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...