۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

داشتم لبات و تصور می کردم

برای من که وقتی نگاه می کنم یهوسفید میشم. پافشاریت فایده نداره دلم نمی خواد فرو برم تو سوراخ های باند، دلم نمی خواد! خیلی ریزند، مطمئنم که دیگه نمی تونم از توشون بیرون بیام. سفت فشارم بده. اون و،تو و، من و، اون و، اون. همش و تا ته بکنم تو دهنم یا به نظرت ازادب به دوروبهتره نصفش رو بذارم تو بشقاب بمونه. از چشمام داره آب میاد بیرون. هروقت دوش می گیرم چشمام اینجوری قرمزمی شه، باورکن اصلن یادم نیست آخرین بار که چیزی زدم کی بوده، بهت که گفتم ازادب به دور. دستم و ول کن خودم می تونم راه بیام. تو مطمئنی که اگه زیر بارون تند بدوم کمتر خیس می شم؟، من مطمئن نیستم. امروز برات یه کاموا سرمه ای می خرم. لبه ی پله های دالون می شینم و آروم کاموا رو می پیچم دور خودم تا پیله ی سرمه ای بشم. مسافرین محترم پس از سوار شدن از درب های قطار فاصله بگیرید. از لای این نخ ها باد سرد میاد تو. پنجره ی این دستشویی همیشه باز، حتا وقتای که برف میاد. داشتم لبات و تصور می کردم. قطار از روم رد شد، من و پیله و کامواها له شدیم لایه چرخ ها و ریل و مسافرهای کابین دوازده.

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

مجبور نیستی من رو مجبور کنی

مهره های طلایی  مال من، مهره های نقره ای مال تو. زیرم آهنربا وصل بود، زیر تو هم وصل بود، همونجوری که دیشب تو تختم قلت می زدم و می دیدم. مهره ها انقدر کوچیک بودن که خیلی راحت می شد گمشون کرد. نوبت من ِ،کیش!. تو این سال ها حتا صفحه ی آهنربایی هم گم شد، بدون اینکه طوفان شنی اتفاق بیفته و اون صفحه رو زیر خودش دفن کنه. شنیدم که خیلی سال بعد صفحه رو از توی یه سطل آشغالی پیداش کردن که هیچ وقت خالی نمی شده، گویا روش کلی شن چسبیده بوده. شاید اون باری که رفته بودیم لب آب بازی کنیم رفته، بازم کیش!، اون ونمی تونی جابجا کنی. هوا داره روشن می شه. مجبور نیستی من رو مجبور کنی. باید برقصم و اون پیرهن طلایی الان تمام چیزی که من برای رقصیدن بهش نیاز دارم. 

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...