۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

مجبور نیستی من رو مجبور کنی

مهره های طلایی  مال من، مهره های نقره ای مال تو. زیرم آهنربا وصل بود، زیر تو هم وصل بود، همونجوری که دیشب تو تختم قلت می زدم و می دیدم. مهره ها انقدر کوچیک بودن که خیلی راحت می شد گمشون کرد. نوبت من ِ،کیش!. تو این سال ها حتا صفحه ی آهنربایی هم گم شد، بدون اینکه طوفان شنی اتفاق بیفته و اون صفحه رو زیر خودش دفن کنه. شنیدم که خیلی سال بعد صفحه رو از توی یه سطل آشغالی پیداش کردن که هیچ وقت خالی نمی شده، گویا روش کلی شن چسبیده بوده. شاید اون باری که رفته بودیم لب آب بازی کنیم رفته، بازم کیش!، اون ونمی تونی جابجا کنی. هوا داره روشن می شه. مجبور نیستی من رو مجبور کنی. باید برقصم و اون پیرهن طلایی الان تمام چیزی که من برای رقصیدن بهش نیاز دارم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...