۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

داشتم تبدیل به باد می شدم و می ترسیدم

یه بیابون بود که توش می شد بقایای یک معبد قدیمی رو دید، یا حداقل من اینجوری میدیدم. داشتم تبدیل به باد می شدم و می ترسیدم. تمام تلاشم رو می کردم تا انگشت اشاره ام رو گاز بگیرم و مطمئن بشم که تبدیل نشدم، نمی تونستم تشخیص بدم. وانت کروکی که چسبیده بود به یک دیوار سیمانی تو محله قیطریه، دوستانی از خیلی قدیم، و من به میهمانی دعوت شدم. برف کف خیابون که پاهات توش فرو می رفت و شیشه های ماشین که یخ می زد. تمام مردان اطرافم عده ای ترسو و کس کش بودند. مردانم در حال کس کشی برایم جذاب تر از حال ترس بودند. کم کم داشتم شیرفهم می شدم. پارچه ی آبی که دورم پیچیده بودم و تو اون بیابون باد اینور اونور می بردش رو دوست داشتم، نرم بود. راه رفتن روی اون شنهای نرم پاهام رو اذیت نمی کرد. حالا دیگه از بقایای اون معبد دور شده بودم. قفل درهای ماشین یخ زده، ازلای شیشه نیمه باز پیاده می شم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...