۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

یادم افتاد هشت ساله که مرده

از جاش بلند شد، با لباس زیر زنانه به سمتم اومد، دست دراز کردم تا باهاش دست بدم، دست دراز کرد تا دستش رو ببوسم، دستش رو بوسیدم، تو چشماش نگاه کردم، یادم افتاد هشت ساله که مرده.لای پنجره تا صبح باز موند و سرما از لای بافت های درشت پلیورم تمام تنم رو آزار داد. صبح که بیدار شدم هنوز تمام اتاق بوی سیگار می داد. از راه باریکه ی بالکن اومدی تواتاق نشستی روبروم هنوز نمرده بودی، ولی من حوصله نداشتم برات تاروت بگیرم. نه عزیزم نیستن، فوت کردن. اولین باری که رفتم تو اون قبرستون سیزده سالم بود، هنوز کرسی تو اتاق بود و آقا جونت زنده بود، خودت هم همینطور. آخرین بار با موهای بور سر قبرت آدمها رو تماشا می کردم و سیگار می کشیدم. زمین جلوی قبرت گِل بود. یعنی مادر جونت هنوز زنده است، وای نه یادم اومد اونم قبل تو مرد. توی توپخونه دنبال گوشی تلفن می گشتی یادم، اینم یادم که با وجود دو لایه پلیور تنت بوی عرق می داد، دستات رو دورم حلقه می کردی که کسی بهم نخوره، منم تعجب می کردم. پلان آخر. تو مُردی، ساعت یک ربع به هفت صبح، زنگ تلفن، اومدم اومدم. الی داره تی می کشه هی، هی، منم با لباس خواب طول خونه رو راه می رم و سیگار می کشم. بیرونی-کافه گودو-خیابون انقلاب-ساعت هشت و نیم شب، من با یه دامن سیاه بلند که پایینش تور، الی با یه کوله کوچیک، خرگوش تو یه جعبه پیش رعنا توی بالکن خونه روناک اینا، همونجا که دیگه نیستن تا بشه رفت دم درش تو ماشین یه سیگار کشید. میز چهارم سمت چپ، من و الی و دوستات، همه با تعجب همدیگر و نگاه می کنیم. هیچ کس حرفی نمی زنه که به درد زدن بخوره. اصلاح می کنم، صحنه ی آخر من توماشین نشستم جلوی ساختمون رفاه، الی و پدرت پیاده می شن تا برن خرمات رو بخرن، آروم چند قطره اشک می ریزم. هیچ ایده ای ندارم که چرابه خودم اجازه نمی دادم گریه کنم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...