۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

می خوابم خواب می بینم، بیدار می شم باز هم خواب می بینم

خب الان چیزای زیادی در این مورد می دونم، ولی راستش اینه که این چیزای زیادی که می دونم هیچ کمکی بهم نمی کنه، هیچه هیچه هیچ، نه حتا برای لحظه ای. می خوابم خواب می بینم ،بیدار می شم باز هم خواب می بینم، یک خواب خیلی عمیق، که به جریان افتاده و من رو هم با خودش حمل می کنه. تو این خواب گاهی سوژه می شم، گاهی ابژه. حتا سرمم درد نمی گیره ، جریان خواب رو توش بخوبی احساس می کنم و این جریان تنها چیزی می شه که احساس می کنم و برام قابل باور باقی می مونه، بقیه چیزا دروغ بودن!؟،الکی بودن!؟، ای وای چرا من خنگم داشتیم بازی می کردیم!، حالا نوبت تو بیا وسط، یه بازی ، دو بازی، اوه اوه مراقب باش، درست بنداز، اینجوری بُل می گیره ها، سه بازی، چهار بازی، هِی ی ی ی بالاخره نوبت ما شد بیایم تو، برو دور تر وایسا، ما که انقدر نزدیک وای نستاده بودیم، نه نه ولش کن، حوصله بازی ندارم ، من می رم اونور روی یه تاب بشینم ، اگه کسی حوصله داشت بیاد یکم هولم بده، سردمه؟ نمی دونم!،گشنمه؟ نمی دونم!، کلن تنها حسی که دارم اینه که چیزی نمی دونم، فقط بعضی وقتا از جام که پا میشم وایستم یهو سرم گیج می ره ،اِ ِ ِ، که خوب اینم بخاطر حرکتِ تاب دیگه حتمن. می خوام بخوابم خوابم میاد.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

نگام نکن

عزیزم چی شده؟ چرا صورتت دودی ِ؟ ،آروم باش!، بیا اینجا بشین، کجا بودی؟، اینجوری نگام نکن حرف بزن ببینم چی شده؟هان؟ ، گریه نکن باشه،حرف بزن...، آروم باش اصلن اگه دوست نداری نگو چی شده! ،خیلی خوب، گفتم اگه دوست نداری، دارم گوش می دم برام بگو...،امروز با دوستات رفتی دریا...، تا با هم بازی کنید...، بعدش رفتی تو آب...، آب تا بالای سرت اومده بود...، دیگه هیچجا رو ندیدی...، بعدش غرق شدی...، خیلی وحشتناک بود...، نمی تونستی نفس بکشی...، دردم داشت...، ملیکا و مسعود داشتن نگات می کردن...، آخرین چیزی که یادت مونده نگاه اون دوتاست وقتی همدیگه رو بغل کرده بودن و تورو نگاه می کردن که داری گوشه اتاق از هوش می ری...، بعدش اووردوز کردی...، قبل از اینکه کامل تموم کنی، آخرین صدایی که شنیدی ، صدای گریه ملیکا بود، وقتی مسعود بغلش کرده بود تا از اتاق ببرتش بیرون... . بیا، بیا بذار آروم برات صورتت وپاک کنم، اینجوری نمی تونم درست ببینمت، خیلی خوب آروم باش، دنبال من بیا، حالا خوب دورو برت ونگاه کن از همینجا همه چی شروع می شه، می بینی درست چند قدم اینورتر ِ، ولی یهو همه چی یه جور دیگه شد، ازم سوال نکن دوست ندارم جوابت و بدم، تنها چیزی که دوست دارم بگم چیزی که نمی تونم بگم ،دلم تنگ شده !

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

نمی شنوم چی می گی

خیلی خوب اومدم دیگه فقط کافی بود یه ذره بهم مهلت بدی. راستی جناب پوشکین من واقعن شرمنده ام که سوار مفرغی شما رو برداشتم آوردم تو نوشته ام ، به گمونم زیادی تو بلوار نوسکی بالا پایین شدم. با سوار مفرغی یا بدون سوار مفرغی اینجا تهران است سال دوهزارو ده میلادی، نفس کشیدن ممنوع... . ببین این ایستگاهی که پیاده شدی اشتباه، مگه من نگفتم چه ایستگاهی پیاده شو، حالا برو دوباره تو، سوار شو برگرد اون ایستگاهی که من بهت گفتم پیاده شو، اندفعه اشتباه پیاده نشیا. چقدر دیگه قراره بشینم، ده دقیقه، یه ربع، یه ساعت، یه سال، ...مسافرین محترم اینجا ایستگاه پایانی می باشد، خواهشمند است پس از باز شدن درب ها، قطار را ترک نمایید، ولی مثل اینکه یه اشتباهی شده، چون من قبل از باز شدن درها قطار و ترک کردم. نمی شنوم چی می گی، بهت که گفتم نمی شنوم، بی خود به خودت زحمت حرف زدن نده، هِی، با تو ام صدام و می شنوی؟، هنوز اینجایی یا رفتی؟. بشین، برات تعریف میکنم بدش بهم چی گفت، یادت که هست اون نمی تونه حرف بزنه؟!، باید خودم با خودم بفهمم، اون چی می گه!

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...