۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

نگام نکن

عزیزم چی شده؟ چرا صورتت دودی ِ؟ ،آروم باش!، بیا اینجا بشین، کجا بودی؟، اینجوری نگام نکن حرف بزن ببینم چی شده؟هان؟ ، گریه نکن باشه،حرف بزن...، آروم باش اصلن اگه دوست نداری نگو چی شده! ،خیلی خوب، گفتم اگه دوست نداری، دارم گوش می دم برام بگو...،امروز با دوستات رفتی دریا...، تا با هم بازی کنید...، بعدش رفتی تو آب...، آب تا بالای سرت اومده بود...، دیگه هیچجا رو ندیدی...، بعدش غرق شدی...، خیلی وحشتناک بود...، نمی تونستی نفس بکشی...، دردم داشت...، ملیکا و مسعود داشتن نگات می کردن...، آخرین چیزی که یادت مونده نگاه اون دوتاست وقتی همدیگه رو بغل کرده بودن و تورو نگاه می کردن که داری گوشه اتاق از هوش می ری...، بعدش اووردوز کردی...، قبل از اینکه کامل تموم کنی، آخرین صدایی که شنیدی ، صدای گریه ملیکا بود، وقتی مسعود بغلش کرده بود تا از اتاق ببرتش بیرون... . بیا، بیا بذار آروم برات صورتت وپاک کنم، اینجوری نمی تونم درست ببینمت، خیلی خوب آروم باش، دنبال من بیا، حالا خوب دورو برت ونگاه کن از همینجا همه چی شروع می شه، می بینی درست چند قدم اینورتر ِ، ولی یهو همه چی یه جور دیگه شد، ازم سوال نکن دوست ندارم جوابت و بدم، تنها چیزی که دوست دارم بگم چیزی که نمی تونم بگم ،دلم تنگ شده !

۱ نظر:

  1. فقط چند قدم اینورتر همه چیز شروع می شه....تموم می شه و دوباره شروع می شه

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...