۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

می خوابم خواب می بینم، بیدار می شم باز هم خواب می بینم

خب الان چیزای زیادی در این مورد می دونم، ولی راستش اینه که این چیزای زیادی که می دونم هیچ کمکی بهم نمی کنه، هیچه هیچه هیچ، نه حتا برای لحظه ای. می خوابم خواب می بینم ،بیدار می شم باز هم خواب می بینم، یک خواب خیلی عمیق، که به جریان افتاده و من رو هم با خودش حمل می کنه. تو این خواب گاهی سوژه می شم، گاهی ابژه. حتا سرمم درد نمی گیره ، جریان خواب رو توش بخوبی احساس می کنم و این جریان تنها چیزی می شه که احساس می کنم و برام قابل باور باقی می مونه، بقیه چیزا دروغ بودن!؟،الکی بودن!؟، ای وای چرا من خنگم داشتیم بازی می کردیم!، حالا نوبت تو بیا وسط، یه بازی ، دو بازی، اوه اوه مراقب باش، درست بنداز، اینجوری بُل می گیره ها، سه بازی، چهار بازی، هِی ی ی ی بالاخره نوبت ما شد بیایم تو، برو دور تر وایسا، ما که انقدر نزدیک وای نستاده بودیم، نه نه ولش کن، حوصله بازی ندارم ، من می رم اونور روی یه تاب بشینم ، اگه کسی حوصله داشت بیاد یکم هولم بده، سردمه؟ نمی دونم!،گشنمه؟ نمی دونم!، کلن تنها حسی که دارم اینه که چیزی نمی دونم، فقط بعضی وقتا از جام که پا میشم وایستم یهو سرم گیج می ره ،اِ ِ ِ، که خوب اینم بخاطر حرکتِ تاب دیگه حتمن. می خوام بخوابم خوابم میاد.

۲ نظر:

  1. انگار تو هم خواب یه نفر دیگه ای ...

    پاسخحذف
  2. زندگی هم بیشتر مثل یه خوابه طولانیه. مهم اینه که سوژش تو باشی
    شاید الانم که بیداری داری خواب میبینی ....

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...