۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

وقتی که هنوز نمرده بود

فکر کنم عجیبترین لحظات زندگی من صبح ها وقتی ِ که از خوب بیدار می شم. چون تمام زندگی که تا الان داشتم برای چند لحظه و بعضی وقت ها بیشتر از چند لحظه برام تکرار می شه، وهمیشه تا نیم ساعت یا یک ساعت اول هنوز بیدار نشدم و دارم با چشمای باز خواب می بینم. خواب می بینم که یه معلم مدرسه ی پیری با جورابایی که همیشه معلم ها می پوشند کنار گوشم داره لبهاش رو تکون می ده، احتمالن داره یه چیزی زمزمه می کنه ولی من فقط صدای مالیده شدن لبهاش بهم رو می شنوم، وقتی که هنوز نمرده بود. دیگه خیابون و نمی بینم تا برسم به میدون آزادی. سرم چسبیده به شیشه، بازم داره صدای مالیده شدن لبهای اون پیرزن میاد، دور لباش تُفی شده ولی هنوز نمرده. سرم و می اندازم پایین، دوتا پا می بینم با جورابایی که همیشه معلم ها می پوشند، ولی اندفعه سوراخ نیستند.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...