۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

فقط سوال می کنم حالت خوبه؟!

ساعت هفت صبح. آروم آروم سیگارم رو می پیچم. ساعت هفت و نیم صبح، دارم به ساعت نگاه می کنم. غم عجیبی دارم. تلفن رو بر می دارم و زنگ می زنم. از خواب می پری، فقط سوال می کنم حالت خوبه؟!، قطع می کنم. غمگین تر میشم. غمگین از اینکه باید از در برم بیرون. غمگین از سنگینی ته دلم. حرف های زیادی بهم احساس سنگینی می ده. سرم رو فرو می برم زیر آب، صداها دور می شن، نفسم بند میاد.آخرین حباب بالا میاد و من می میرم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

زن سفید پوش بیمار من صدای آوازی را می شنید که نمی دانست به چه زبانی است

زن سفید پوش بیمار من صدای آوازی را می شنید که نمی دانست به چه زبانی است. آواز را زن سیاه برده ای می خواند که نمی دانستیم از کجا آمده است. من هم زن بودم، سیاه نبودم، برده هم نبودم، زبان من را هم کسی نمی دانست. زن سفید پوش من زن سیاه را در آغوش گرفته بود و زن سیاه هر روز در کنار پنجره زن سفید پوش مرا دنبال می کرد. من خیلی امیدوار به هم آغوشی با مرگ فکر می کردم. زن سیاه اما چشمانش بعد از در آغوش کشیده شدن می درخشید. من آواز نمی خواندم وآرام آرام دلیلش را فهمیده بودم. راه پله ها بوی تریاک را به درب خروجی راهنمایی می کرد، زن سیاه اما این بو را نمی شناخت. زن سفید پوش من بدن زخمی اش را با پارچه سفیدی پوشاند، کفشان قرمزش را به پا کرد و از راه پله ها با بوی تریاک از درب خروجی به خیابان رفت.  داد می زدم و زن سفید پوشم را صدا می زدم، ولی صدایم رافقط زن سیاه برده می شنید. زن سفید پوش من وقتی به خیابان رفت، دیگر بجز صدای آواز زن سیاه برده صدایی نشنید.

۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

همش تو این فکرم که احتمالن تو فرودگاه ازت کلی اضافه بار می گیرن بخاطر این کیسه هه

هوا هنوز گرم بود وقتی به همسایه زیر شیروونیم گفتم که یک دوست دختر دارم و یک دوست پسر، یکسال بعد محقق شد. تمام همسایه ها ی زیر شیروونیم مسافراند. صدای این آمبولانس لعنتی ذهنم رو دوباره برگردوند سر جاش. باید می موندم و با تمام اسباب بازی هایی که کف اتاق زیر شیروونی ریخته بودی بازی می کردم. ماشین ها، آدمک ها و توپ و شمشیر و عروسک ها رو، همه رو پخش کرده بودی کف زمین روی فرش. یکروز که از نردبون اومدم بالا، دیدم همه رو جمع کردی و ریختی تو اون کیسه بزرگه و با خودت بردیشون ایتالیلا یا آلمان. صدای این همسایه شیروونی روبرو خیلی بلند لعنتی. الان پشت فرمونم، دارم میرم دو سه تا کار مهم انجام بدم، مردک دیوانه. شبا توو اتوبان ساعت دو و سی دقیقه با همون موزیکی که یکماهه داره تکرار میشه. همش تو این فکرم که احتمالن تو فرودگاه ازت کلی اضافه بار می گیرن بخاطر این کیسه هه.

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

عروسک پلاستیکی مو طلایی رو آب با خودش برد

پتوها لای هم گره خوردن. چیزی احساس نمی کنم. سرم رو بالا می برم همه جا پراز خون می شه. یه آدمی اینجاست، از توی حموم صدای آب میاد. نزدیک ساحل اقیانوس وقتی بارون می اومد توی آب بودم، قطره های بارون رو روی صورتم احساس می کردم، وزش باد رو احساس نمیکردم، انشاء سال سوم راهنمایی رو احساس می کردم، وقتی تو پا می کوبیدی هیچ احساسی نداشتم.  من شنهایی رو که باد به بدن لختم می پاشه احساس نمی کنم. عروسک پلاستیکی مو طلایی رو آب با خودش برد، برای همین بود که گریه ام بند نمی اومد. صورتم پر از خزه های سبز شده، نمی شه من از آب بیرون نیام، پری دریایی که از تو آب بیرون نمیاد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

یه رفتار طبیعی... خواسته زیادی نیست

دائمن فکرهای مختلفی می اومد و می رفت، از قبل و از بعد و از حالا. یه وضعیت پیچیده ذهنی بود حتا برای خودم. فقط من وجود داشتم، هر چی هم عقب جلو می کردم باز فقط من وجود داشتم. نمی دونم چرا آدمهای اطرافم برای رفتارهاشون با من برنامه ریزی می کردند، اصلن نمی دونم چرا این بخش کودن آدمها انقدر فعال، و دست ازاین فعالیت بی اثر و حوصله سر برش بر نمی داره. انقدر کودن...، نباشید!، خواسته زیادی نیست. سلسله قواعدی وجود داره، به ساخته ذهن بشر...، برام بی تاثیره ونتیجه عکس روی من می ذاره، پا فشاری؟ نکن!. یه رفتار طبیعی... خواسته زیادی نیست. نسبت به اطراف، فضای اطراف و آدمهای اطراف کاملن نا امیدم. چیزی برای خوشحالی وجود نداره.

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

بیدار شو شب شده

هر کاری کردم حاضر نشد پنجره رو ببنده، تا صبح که برسم کلیه هام عفونت کرد. من تو یه خیابونی که هیچ ماشینی نمی ره و بیاد با دوتا کوله پشتی، دو تا پایه ی دوربین و کلاه سویت شرتم که کشیدمش رو سرم، از سرما لایه پتوها قلت میزنم. بعضی وقتا بغلم می کنی، بعضی وقتا پشتت رو بهم می کنی و می خوابی. در بالکن رو می بندم که نتونی بیای تو. حالا درِ بالکن قفل شده. من موندم بیرون. یه حفره وسط بالکن در حال حرکت باز شده و همه دارن توی اون حفره رو نگاه می کنن. منتظرم در بالکن باز بشه که زودتر بیام بیرون. بیرون بالکن زیر نور خورشید وقتی هوا اونقدر سرد نبود که پاهای لختم رو آزار بده، یه سیگار روشن کردم و تنهایی خودم رو جشن گرفتم. شمعم رو فوت کردم، آرزویی ندارم. از لای پردهای راه راه قرمز دیگه نوری نمیاد تو،دوباره کنارت دراز می کشم. بیدار شو شب شده.

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

یادم افتاد هشت ساله که مرده

از جاش بلند شد، با لباس زیر زنانه به سمتم اومد، دست دراز کردم تا باهاش دست بدم، دست دراز کرد تا دستش رو ببوسم، دستش رو بوسیدم، تو چشماش نگاه کردم، یادم افتاد هشت ساله که مرده.لای پنجره تا صبح باز موند و سرما از لای بافت های درشت پلیورم تمام تنم رو آزار داد. صبح که بیدار شدم هنوز تمام اتاق بوی سیگار می داد. از راه باریکه ی بالکن اومدی تواتاق نشستی روبروم هنوز نمرده بودی، ولی من حوصله نداشتم برات تاروت بگیرم. نه عزیزم نیستن، فوت کردن. اولین باری که رفتم تو اون قبرستون سیزده سالم بود، هنوز کرسی تو اتاق بود و آقا جونت زنده بود، خودت هم همینطور. آخرین بار با موهای بور سر قبرت آدمها رو تماشا می کردم و سیگار می کشیدم. زمین جلوی قبرت گِل بود. یعنی مادر جونت هنوز زنده است، وای نه یادم اومد اونم قبل تو مرد. توی توپخونه دنبال گوشی تلفن می گشتی یادم، اینم یادم که با وجود دو لایه پلیور تنت بوی عرق می داد، دستات رو دورم حلقه می کردی که کسی بهم نخوره، منم تعجب می کردم. پلان آخر. تو مُردی، ساعت یک ربع به هفت صبح، زنگ تلفن، اومدم اومدم. الی داره تی می کشه هی، هی، منم با لباس خواب طول خونه رو راه می رم و سیگار می کشم. بیرونی-کافه گودو-خیابون انقلاب-ساعت هشت و نیم شب، من با یه دامن سیاه بلند که پایینش تور، الی با یه کوله کوچیک، خرگوش تو یه جعبه پیش رعنا توی بالکن خونه روناک اینا، همونجا که دیگه نیستن تا بشه رفت دم درش تو ماشین یه سیگار کشید. میز چهارم سمت چپ، من و الی و دوستات، همه با تعجب همدیگر و نگاه می کنیم. هیچ کس حرفی نمی زنه که به درد زدن بخوره. اصلاح می کنم، صحنه ی آخر من توماشین نشستم جلوی ساختمون رفاه، الی و پدرت پیاده می شن تا برن خرمات رو بخرن، آروم چند قطره اشک می ریزم. هیچ ایده ای ندارم که چرابه خودم اجازه نمی دادم گریه کنم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...