۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

عروسک پلاستیکی مو طلایی رو آب با خودش برد

پتوها لای هم گره خوردن. چیزی احساس نمی کنم. سرم رو بالا می برم همه جا پراز خون می شه. یه آدمی اینجاست، از توی حموم صدای آب میاد. نزدیک ساحل اقیانوس وقتی بارون می اومد توی آب بودم، قطره های بارون رو روی صورتم احساس می کردم، وزش باد رو احساس نمیکردم، انشاء سال سوم راهنمایی رو احساس می کردم، وقتی تو پا می کوبیدی هیچ احساسی نداشتم.  من شنهایی رو که باد به بدن لختم می پاشه احساس نمی کنم. عروسک پلاستیکی مو طلایی رو آب با خودش برد، برای همین بود که گریه ام بند نمی اومد. صورتم پر از خزه های سبز شده، نمی شه من از آب بیرون نیام، پری دریایی که از تو آب بیرون نمیاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...