۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه

سترولینگ د ستیریتس

داشتم به اسم وبلاگم فکر میکردم. داخلی، شب، ساعت حدود یک ربع به نه، بلوک دو، خانه وحید. هر کسی یک گوشه افتاده و داره کار خودش رو میکنه، موزیک با صدای بلند در حال پخش شدن. باید یه وبلاگ درست کنم. اسمش رو چی بذارم، اسمش رو چی بذاریم. هرکسی یه چیزی میگه. یادم نیست اسم از فارسی به انگلیسی برگشت یا از انگلیسی به فارسی. شبای دلگیری شده بود انگار اون روزای تهش. هنوز زمستون بود. تو اون حال کوچیک راه میرفتم و فکر می کردم قراره توش چی بنویسم. دلم برای کامران هم تنگ میشه که همون موقع اونم یه وبلاگ درست کرد و فقط دوتا پست توش نوشت از خانه همه کودکان با درب آبی. اون شبی که هممون مست بودیم و بالا پایین می پریدیم و جیغ میکشیدیم، اونشب نبود. کامران تو یه پاییزی رفت اگر اشتباه نکنم. دلم کوکوسبزی دستپختش رو میخواد تو اون خونه گرم خیابون امیرآباد با اون جاروبرقی کوچیکه.  بعد از اون چند باری پگاه رو اینور اونور دیدم ولی مدتهای مدیدی که دیگه پگاه رو هم جایی ندیدم. پگاه اون روزها زن کامران بود. دوست داشتم اون زمستون رو که سپری شد. دوست داشتم اسمی رو که انتخاب کردیم.

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

غریبه

نمیدونم بعدشم اینجوری میمونم که همه چی رو بگم یا خاموش میشم. نمیدونم میرم تو اون اتاق سیاه پراز آینه که جیغ بکشم و همه چیز گفته بشه یا نمیرم. دست های من رو گرفتی و بردی توی اون اتاق پر از آینه و خواستی که عربده بکشم. وقتی یه روزی وایستادم برات دست تکون میدم غریبه. ما فقط آدمهای لحظات هستیم، لحظاتی که تموم میشن ولی باقی می مونن. من جاودانه شده بودم. قبل از اومدن تو و بعد از اومدن تو. لحظاتی اما فقط لحظاتی باورت می کردم.

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

پیچ یادگار شمال

هیچ وقت شعر نمی خواندم تا سرو کله تو پیدا شد. شعر خوندن وقتی یک نفر ازت میخواد که براش شعر بخونی معنا پیدا میکنه، اصن فک کنم فقط درهمین یک صورت معنا پیدا میکنه. بیشتر شعر خوانی هام همزمان میشد با پیچ یادگار شمال.  بیشترین شعرهایی که برات خوندم از اون زن شاعرعرب بود. مدت زمان زیادی طول نکشید. ولی حتا، حتا اگر دروغ میگفتی، قشنگ دروغ میگفتی. قشنگ ترین دروغی که بهم گفتی رو هیچ وقت یادم نمیره. من، من پر شدم و بعد رفتی.

۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه

شرابه

شیشه ماشین یخ زده بود و درخشش دانه ها ی ریز یخ رو میشد به وضوح دید. اولین جرعه شراب بدنم رو گرم کرد، آخرین جرعه رو آهسته سرایز کردم روی شیشه ماشین. شرابه ریز یخ های شیشه رو از هم باز کرد. کف دستم رو فشار دادم روی شیشه. اثر انگشتانم حک شد و شیشه ترک برداشت. انگشتانم آهسته آهسته داشت در شیشه فرو میرفت. شیشه شراب رو روی دستانم خالی کردم. یخ زده بود، فرو نرفته بود.  برف میومد، خیلی وقت بود که داشت برف میومد و من تازه متوجهش شده بودم.

۱۳۹۵ آبان ۱۸, سه‌شنبه

لوله سیمانی

 درست وسط یک مربع بزرگ خالی نقطه ای قرار گرفته بود. نقطه سکوت بود. جنینی درهم پیچیده درست درهمون نقطه بلند میشه و تبدیل میشه به میله پرچم ِ وسط حیاط ِ مربع مدرسه. حیاط مربع مدرسه داخل یک اتاق قرار گرفته. سکوت آهسته چشمهاش رو باز میکنه. اولین تصویری که چشمان باز شده می بینه، تصویر بچه هایی با دهان باز که در حال جیغ کشیدن هستن و اسلوموشن وار بالا و وپایین می پرند. سکوت چشمانش رو می بنده وطوری باز میکنه که انگار اشعه های خورشید مستقیم به مردمک چشمانش تابیده میشه. با چشمان نیمه باز با دقت بیشتری نگاه میکنه، تصویر بچه ها در حال بالا پایین پریدن آهسته تر میشه، با پلک بعدی بچه ها کف حیاط مرده افتادن. با اظطراب پلک میزنه اینبار دیگه هیچ بچه ای وجود نداره. فقط اشعه تند آفتاب وجود داره که چشمانش رو آزار میده. پرده رو میکشه تا نور به چشمهاش نتابه. تو اون اتاق چهارتا لوله سیمانی خیلی دراز وجود داره که انتهاش مشخص نیست. سکوت دهانش رو باز میکنه و سعی میکنه لوله رو داخل دهانش بکشه. یک قدم به عقب میره و روی یکی از لوله ها خم میشه داخل لوله تاریک رو نگاه میکنه، بعد گوشش رو به سمت لوله میگیره. دهانش از تعجب باز میشه. از داخل لوله هیچ صدایی نمیاد. خودش رو به داخل لوله میکشه. هرچی جلوتر میره لوله سردتر میشه. سکوت دوباره تبدیل به نقطه میشه و وقتی می ایسته دیگه داخل لوله نیست. سکوت تبدیل به لوله سیمانی شده.

۱۳۹۵ آبان ۱۷, دوشنبه

صدای بق بقو

وقتی برای رفتن نبود. سرم سنگین شد. سعی کردم آخرین تصاویری رو که میبینم به خاطر بسپرم. من تو رو روی تخت بیمارستان دیده بودم وقتی می خندیدی. تصویرت رو بصورت دقیق داشتم، درد می کشیدی ولی لبخند میزدی و چیزی رو پنهان می کردی و آهسته از چشمات اشک میومد. حدس میزنم که خون تو ششهات پر شده بود. من مرگ تو رو هفت ماه پیش از مردنت مکتوب کرده بودم. من قاتل بودم بابت کتابتم. و سرما رو روزی احساس کردم که مینا رو گذاشتم سر کوچه شون، و اون روز اشک من بند نیومد. حتا بالکنی که صبح های جمعه توی اون سیگار می کشیدم و از صدای بق بقو 6 صبح بیدار میشدم برام قابل شناسایی نبود.

۱۳۹۵ مهر ۲۷, سه‌شنبه

دکه عمو حسین

امروز همون روز سرده بود. همون روز که یه دفعه هوا سرد میشه و تو مطمئن میشی که دیگه پاییزه. سومین سفر پائیزمم رفتم. تمام سفر اشک میریختم و و قطره های آبی رو که تو هوا بود توی خودم میکشیدم. یلدا91، دکه عمو حسین. من - حسام صادقیان. اولین بار که وارد اون دکه شدم. حسام بهم قول داده یه چایی خوب یه جای خوب بهم بده. چایی میخورم، یه سیگارم میکشم. سیر ترشی میخریم بر میگردیم تا من شام یلدا بپزم برای بچه ها. یه کمی بعدتر بعد از فیلم برداری -  قبل از فیلم برداری. من با تمام بچه ها. آرش طالبی. دکه عمو حسین. قرمه سبزی. روناک شاه محمدی؛ معلومه که باید برید دکه عمو حسین. 23 مهر95، من- امیرحسین رحمی - دکه عمو حسین- مستم. نمی تونم گریه نکنم، نمی تونم. آرش رفته. حسام سه هفته پیش رفت. زن عمو حسین همون وقتا رفت. عمو حسین هنوز سیاه پوش. عکس، مهر 93 - دکه عمو حسین. من- نیوشا حسین زاده. اولین سفر پاییزم تخته سلیمان بود که به جاده کناره رسید. من- عباس میرفتاحی - سهراب شاه محمدلو. مست از دکه بیرون میام ولی تلو نمی خورم.

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

بو کشیدن بوی یه خاطره

هر روز صبح توی سرم یه مایعی درحال حرکت کردنه. بعضی روزا این مایع تا شب ادامه میده. این گیج خوردگی ادامه داره. خاطره ی بوی پاییز رو بو میکشم. بو کشیدن بوی یه خاطره اولین باری که داره برام اتفاق می افته ولی لمس کردنش درست مثل بو کشیدن خود خاطره می مونه برام. یه چیزی داشت آروم من رو به سمت آب می برد وقتی نمیخواستم شنا کنم و حالا که دلم میخواد شنا کنم هوا یه دفعه سرد سرد شد. درست مثل وقتی که بینز توی چاله ی برگ ها افتاد و رنگش عوض شد. مایع دیگه تکون نمیخوره و من دائم خوابم میاد و مجبورم بخوابم.

۱۳۹۵ شهریور ۱۳, شنبه

حرفی توش نبود

ساعت ده دقیقه به دوازده موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن، حتمن فهمیده بود که چه شتکی به دیواره ها زده شده بود. به خلصه فرو رفتنم رو می فهمیدم، اشکالش فقط این بود که زمان، مکان و حضور برام بی تعریف میشد و ممکن بود تصور کنم من تنها داخل یک اتاق خالی ام. بلایی بود که به سرم میومد و تمام بدنم رو سر می کرد. تمرکز رو... نه نداشتم حرفی توش نبود. الان یه مشکل اساسی دیگه ام داشتم. برای چی باید بلند میشدم میرفتم مسافرت با آدمی که نمیشناسمش.

۱۳۹۵ شهریور ۲, سه‌شنبه

توی آخرین کوچه

خوب یادمه. حوالی سال 85 بود یه یارویی بهم گفت تو آدم ترسناکی هستی. آدم ترسناکی که وقتی برف میومد و سرد بود توی راه پله ها روی زمین سرد مینشست. ته اون روزا توی آخرین کوچه یه نخ سیگار آرومم میکرد. دنبال استحقاقم میگشتم. این بود که من و به خودش مشغول میکرد. وقتی یه خلاءی اتفاق میافتاد شب میشد، وقتی شب می شد همه جا تاریک میشد. من نمی تونستم ببینم چی کجاست؟ برای همین همه چی ترسناک میشد. دلم میخواست تو شب بدون اینکه مشکلی با اشیاء ناشناس داشته باشم راه برم و تنها راهش این بود که وقتی روز همه جا رو خوب نگاه کنم. همش می بینم که داره برف میخوره تو صورتم. همش می بینم که خیس شدم، یادم میاد که پاهام می لنگید. راه زیادی رو باید میرفتم. فقط من میرفتم و دختری که توی جاده وقتی همراه دوست پسرش سوار دوچرخه بود بهش تجاوز کردند و دوست پسرش فقط نگاه می کرد. باید شل میکرم. می شد؟

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

اشراف

مجبور بودم برای اینکه معنای کلمات رو بفهمم از هم بازشون کنم. ولی اتفاقی که داشت می افتاد بوجود اومدن یه پیچیدگی عجیبی بود که باعث میشد معانی خیلی ساده رو نفهمم. از تمام کلمات و جملات انتظار معنای عجیبی داشتم و به تبع اون از اتفاقات هم نمیتونستم ساده بگذرم و یه پیچشی توی همشون می انداختم و همین فهمش رو برام مشکل میکرد. تمایلی هم پیدا کرده بودم برای صحبت کردن راجع بهشون که این اتفاق بدی نبود. یه فکر بیرون از فکر خود آدم که از دور رصد کرده باشه اتفاق هارو اگه پیچیدگی وجود نداشته باشه راحت تر از خود فکر درگیر میتونه اظهار نظر کنه. دوستانم متهم بودند ولی متهم درجه اول خودم بودم. و مهم بود که بتونم هرکاری که دلم میخواد بکنم و خودم جلوی خودم رو نگیرم.

۱۳۹۵ مرداد ۳۰, شنبه

تو خود من بودی و من خود همه ی تو ها

شاید واقعن باید از کوه بالا می رفتم. درب ورودی تمام چهار راهها ایستاده بودی و دستانت را باز کرده بودی. یک کلمه ساعت 4:35 دقیقه صیح شنیدم و من به اندازه یک شبانه روز امن خوابدیم و فرسوده نشدم. اما داستان این نبود. تو خود من بودی و من خود همه ی تو ها. شنیدن جمله "بچه افغانیا به ما چه، برای بچه های خودمون چیکار کرده" روحم رو خراش بدی داده بود. و جمله ای که یادم نیست. چرا، چرا، "از توی سایه رد شو قاطی آدمها نشی"، که حتا معنیش رو هم درست نمیدونستم. و من آنچنان حساس شده بودم که هرچیزی پوستم رو پاره میکرد و خون می انداخت. من در حق خودم کوتاهی کرده بودم و حالا دنبال شریک جرم میگشتم. وقتیکه حمایت شده بودم، دوست داشته شده بودم. دوستانم اشتباه بودند.؟! باید میگفتم. همه ی سالهایی که پا به پا قهقهه می زدیم. تکلیف من با این بیست و چند سال قرار بود چی باشد اگر میفهمیدم این جرم شریکی دارد.

۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

پیرهن مشکی گلدار چین و واچین

مشغول میشم که آیا واقعن همه چیز اونطوری هست که به نظر میرسه یا نه. سرپایینی اتوبان رو با پیرهن مشکی گلدار چین دار رد میکنم. درجه حرارت هم اومده پایین. ولی واقعیت اینه که من دوچرخه رو تو هوای خوب از همه چیز بیشتر دوست دارم. حتا اگه اون بنز تا دم دالون ورودی هم میومد ته اون دالون بن بست بود و باید این و قبول میکردم تا این پرونده بسته بشه. باید مشغول میشدم، وقتش بود که برم توی تونلی که خیلی وقت پیش ساخته شده بود. این و خوب میدونم که تصاویر صدا دار متحرک برای تموم کردن این وقفه بی تاثیر نبود. و اینکه تو گفتی که رسالتت دوچرخه سازی و من گفتم که رسالتم دوچرخه سواری و دوچرخه سازی. اینم باور کردم که  یک سری حس های واقعی بود که فقط به اون لحظات تعلق داشت و با تمام شدن لحظات، تمام شده بود . باید بزرگ میشدی، ولی آدمایی رو هم میشناسم که وقتی بزرگ شدن دیگه قابل تحمل نبودن ولی تو رو ده سال دیگه دوست داشتم. من عاشق فراموش کردنم بودم، من عاشق خوابیدنم بودم.

۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

مانیفست ترس؛

من از اینکه نمی تونستم حرف بزنم و خیلی وقت ها خیلی از حرف ها رو نمیزدم حالا دیگه احساس بدی پیدا کرده بودم و این احساس دنبالم میومد. مثل یک لحظه کندن بود، اگه بخوام دقیق بگم مثل لحظه ای که وکس به تو چسبیده و قراره جداش کنی. تعللی که میدیدم بابت همین بود. و اینطور شد؛
مانیفست ترس؛
 تمام آنچه بعنوان عامل بازدارنده اطلاق میشود.
دلیل واقعی ترس از جانوران موزی چه چیز می تواند باشد و یا ترس از ارتفاع... ولی چیزی که من به دنبال آن هستم ترس از حرف زدن است، ترس از گناهکار شناخته شدن، شاید ترس از نادیده انگاشته شدن. پیش زمینه های ذهنی و ناخودآگاه بخشی از ترس ها را رغم میزند که احتمالن ربطی به واقعیت ندارد. سرکوب و تحقیر که به واسطه ی آن اعتماد به نفس فرد از بین میرود منجر به ترس می شود. و مسئله اساسی مسئله مقابله با سرکوب ها و نادیده گرفتن حرف های تحقیرآمیز و فشارهای وارده است. چطور باید مقابله کرد و یا نادیده گرفت؟. پیدا کردن پاسخ این مسئله همانا می تواند پاسخی باشد در جهت قرار گرفتن درجایگاه واقعی. برای من بواسطه ی ذهن ایده آلیست گرا و اینکه همه چیز همیشه باید در بهترین نحو اتفاق بیفتد که البته تصاویر و آموزش های کودکی در آن بی تاثیر نبوده باعث شده است این میل به ایده آلیستیک وقایع، ترس درست به انجام و سرانجام نرساندن وترس تائید نشدن را بوجود بیاورد. ترس تائید نشدن همواره ترسی است که در تمام انسانها به طور عام وجود دارد. و همه افراد تمایل به تائید شدن دارند و همین است که باعث می شود بعضن نداشتن اتفاق نظر را خطرناک قلمداد کنند و مسئله نقد و انتقاد تبدیل به مقوله ای شود که کسی را یارای مقابله با آن نیست بدین معنا که کسی تمایل ندارد در مقابل آن قرار گیرد و همانا اگر قرار گیرد آن را در جهت منفی می بیند و میل به مبارزه و سرکوب آن نقد را دارد. البته لازم به ذکر است در یک همچین شرایطی اینکه واقعن ناقد در ابتدای شروع به نقد میل به نقادی داشته یا سرکوب، خود به خودی خود جزو چیزهایی است که باید دیده شود و مورد برسی قرار گیرد. اما مسئله اساسی این است که چگونه می توان در مقابل نقد و حتی سرکوب قرار گرفت، چه موضع گیری باید کرد، و چگونه باید به آن پاسخ داد.
شاید بتوان گفت بخشی از چیزهایی که بعنوان پیش فرضیات ترس دیده می شود هیچ گاه به وقوع نمی پیوندد و این دقیقا یعنی بخشی از تصورات صرفا ذهنی است و هیچ گاه تبدیل به واقعیت نخواهد شد. درواقع باید روش مقابله با این حس مورد برسی قرار بگیرد، یعنی چیزی جایگزین این حس شود که بتواند درمواقعی که این حس فی الواقع روی داده است بهترین واکنش درخور را نشان دهد و زمانیکه فقط یک تصور است کاری کند که این تصور آسیب وارد نکند و فقط در پس پرده ذهن یا ناخوداگاه بعنوان یک فرضیه باقی بماند.

۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

ناخودآگاه جلوتر از من به پیش رفته بود

شیار شیار آسفالت کنده شده کف خیابون با دونه های ریز ماسه به استتار آسفالت. اولین قدم با چسبیدن کف کفش و جدا شدن کف از رویه و سوختن پاهای لخت بدون جوراب آغاز شد. عجیب بود که زاویه لنز بدون اینکه متوجه شده باشم هیچ فرقی با 30 سال پیش نکرده بود و من که فکر میکردم تنظیم زاویه لنز رو کاملن تحت کنترل دارم کاملن در اشتباه بودم و ناخودآگاه جلوتر از من به پیش رفته بود. پارچه های رنگی... رنگ روی رنگ، لیوان فروش گوشه خیابون و باد هیدروژن. و تو میخواستی برگردی. یادم میاد گفتی که من تمام تلاشم رو کردم. آدمها باید بتونن حرف بزنن. مهمه که بتونن حرف بزنن. مهمه که حرف بزنم، باید حرف بزنم. قورت دادن کلمات وقتی نمیشه حضمشون کرد خطرناکه. مثل نسیم تو تمام روزها هرچند برای مدت کوتاه، حضور داری. کنارت آهسته قدم میزنم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

خواب شیرین

یه لیوان بزرگ شیر و توت فرنگی دستت بود تو یه لحظه آنچنان محکم بغلت کردم و صورت سفید و نرمت رو بوسیدم که لبهام درد گرفت. دوباره تبدیل شده بودی. این چیزی بود که برای من باقی مونده بود. خواب شیرینم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۴, شنبه

آدمها فقط از دردهاشون به من می گن، یا به هم هم می گن

آدمها فقط از دردهاشون به من می گن، یا به هم هم می گن. شوکه میشم. چقدر حیف. می گذره... واقعیات به اون چیزایی که شنیدم هیچ شباهتی نداره. صندلی رو تو حیاط هل میدیم دم در و می شینیم روش و من شروع میکنم به گوش دادن. صندلی چوبی نزدیک در بود باید دوباره میکشیدمش گوشه دیوار. گوشه دیوار که باشه میشه روش نشست و سیگار کشید یا دراز کشید و حرف زد، خب هوا هم که مرطوب، حتی ممکنه بارون بیاد، حتی ممکنه تلفن زنگ بزنه و بتونی حرف بزنی تو روزای گرم تابستون با یه تخت رو به در که بالای کتابخونه اش عکس یه دختر و پسر که ننه حسن کشیدتش و باد کولر از دریچه بالای در که مجبورت میکنه پتو روی خودت بکشی و برای خودت بالشت انتخاب کنی. حتی ممکنه بشه نشست و گردو خورد با چایی، گردویی که دقیقن طعم گردو میده. ولی وقتی نیمکت کنار در باشه دیگه هوا مرطوب نیست و دیگه نمیشه روش دراز کشید. آخرش این شد که کشیدیمش وسط حیاط، همه که رفتن تو من روش دراز کشیدم. دستم، پاهام، تنم، همه رو جونور خورد. شب فهمیدم. تو اون فاصله 45 دقیقه ای، یه سری داستان داشت ریشه میگرفت.

۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

میدون تجریش با گوشواره و گردنبند

تو یه پست داری زمان یه رفتنی، ایتالیلا. حالا خودت داری میری. تو یه موزیک داری که اگه قبلن ریتمش تو مغزم زمزمه میشد حالا نمیشه. ولی ساعتش مال حدود 2 بعد نیمه شب . دیشب فهمیدم مستی هم روش داره. اگه بری که داری میری دو سال تموم با تو تموم میشن. یه بخشیش مرد یه بخشیش رو هم تو با رفتنت میکشی. گریه کردن برای رفتن کسی که هیچوقت نیست کارعجیبیه. شما دو تا تو هم گره خورده بودین. ولی اون موزیک وجود داره. اون مستی وجود داره. و میدون تجریش هم وجود داره تنها چیزی که باقی می مونه، ولی خالی باقی میمونه. 

۱۳۹۵ فروردین ۲۸, شنبه

آدمکای سفید رو دیوارت به نظرم کم شدن

 آدمکای سفید روی دیوارت کو؟! به نظرم کم شدن. مگه نه. مثل خمیر دارن تو هم فرو میرن. باورم نمیشه بشه که یکی بشن ولی دارن میشن. نمی خوام ببینم، فقط میخوام چشمهام روببندم و حسش کنم. مثل چسب نیست که کش بیاد. خمیر!، قشنگ خود خمیر کاغذ که یه کمی هم سیریشم قاطیش شده. من این حس رو با هیچی، نه با هیچی. برید همتون برید، برید دیگه!، گفتم برید!!!!!. من که دارم هولتون میدم. خمیر رنگ نیستا، خمیر کاغذ. می فهمی خمیر کاغذ یعنی سه بعدی بلکه هم که چهاربعدی. دارم عاشق آدمکای سفید چسب کاغذی میشم قبل اینکه اونا عاشق من بشن.

۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

گرداب کلمات و لخته های خون روی بند بند های انگشت های دست

 وقت هایی، کلمات از داخل رگ ها و پوست سخت فشارمیارند برای بیرون اومدن.   روی پوستت احساس درد میکنی. یه چیزی اون زیر داره حرکت می کنه به سمت بالا و فشار میاره تا پوست رو پاره کنه، بدترین قسمتش اینجاست که پوست ازهم باز نمیشه. حرکت، زیر پوست توی تمام نقاط بدن جلو میره. بیشترازهمه نقاط بدن دست ها تمایل به باز شدن از هم دارن. تراکم فشاراگه بتونه پوست روازهم باز بکنه انوقت کلمات همراه با خون لخته شده قبل ازهرجایی ازانگشت ها فوران میکنن. استخونهای فلانکس و کارپ متصل به مچ  هر آنی ممکنه از شدت فشار خروج لخته های خون و کلمات منفجر بشن، ولی نمیشن فقط درد میگرن، دردش درست مثل وقتایی که مورفین داره از خون خارج میشه و روی استخونها رد می اندازه.   

۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه

دینگ

خیابان به بالا تا انتهای مسیر به برف می نشیند. راه آبی نه خیلی دور، نه حتا جایی در نزدیکی مسیر برف. در ابتدای مسیر فرو می خواند تمام لحظات را، و فرو میبلعد مثله مثله های آویزان را، و من را که روی گل پاهایم می لغزد و به زحمت خودم را نگه میدارم. برف هم می نشست و می بارید. با وجود شلآب و گل. و صدایی بدون اینکه نواخته شود شنیده می شد. دینگ، دینگ، دیرینگ، دیرینگ، دینگ.

۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

خاک داغ و صبح سرد

صبح، روز، اول، آخر. دوباره از نو، صبح. روز. آفتاب. بی جهت، کاملا بی جهت غصه خوردم و ازغصه اشک ریختم. تک تک لحظاتم را درخاطرم سپردم و به خاطر آوردم. قرار. ما. همین بودیم که بودیم. هیچ قراری برقرار نبود. بود. شاید فقط سرمای صبح بود که مرا لرزانده بود. شاید ندانستن انتهای درب بود که مرا می ترساند، یا صدایی که پخش میشد و من فهمیده بودم که لحظه ای از آنرا هم نشنیدم، یا تصویری غبارآلود که دیده نشد. شاید از اینکه پیش خودم نبودم قرار بود بترسم. شاید سوزصبح های زود عضلاتم را به درد آورده بود. یا خلاصی از تصویر دره ی سنگلاخ و خاک  داغ که برای فرو رفتن در آن میشد برروی شن ریزه هایش سرخورد، پایین رفت و فرو غلتید.

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

آهسته میشوم

آهسته. آهسته میشوم. به خاک می روم و بر گماشته های خود صحه بر می دارم. به عمری که قرار بود برود. به عشقی که قرار بود بشود. به راه های دنباله دار. گماشته هایی که نوشته می شوند، نوشته هایی که گماشته می شوند. سفید باید می پوشیدم. با گل های درشت. در بزرگ راه ها گم میشدم اما هیچ خیابانی دهن باز نمی کرد برای بلعیدن سنگینی سایش قاب مستطیل شکل عکس دار. چنگ می زدم و خیره بودم. .زیباترین صدایی که شنیده بودم. تصاویری بود که با صدا به خاطر می آوردم

۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

ابر سفید می بینم

ابر سفید می بینم. لباس سفید می بینم. دیرساعت رفت رو می بینم. بادی که داره میاد رو می بینم. همونقدر که نیاز داشتم در یک چهار دیواری استراحت کنم، همونقدر نیاز داشتم که در یک بی دیواری پرسه ابدی بزنم. همونقدری  که قابل اندازه گیری بود، غیرقابل اندازه گیری بود. گوش می کردم و بی تحمل بودم. آنچنان صادقانه مواجه میشدم که خودم به تعجب می نشستم. آنچنان غریبه ها آشنا می شدند و آشناها غریبه که زمان از دستم خارج میشد. توان قائل شدن داشتم و این بهترینم بود.

۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

باید بغلش می کردم و کنارش می خوابیدم

نزدیکی های صبح بارون گرفته بود. از سوز لای پنجره خیسی هوا رو احساس می کردم. باید مادرم رو بغل می کردم و کنارش می خوابیدم. این رو صبح وقتی فهمیدم که در راه بودم. توی فرودگاه همه جا باهام از این ور به اون ور می اومد. تعطیلات تابستون قرار بود به آمریکا سفر کنم. به اونا گفتم دو هفته ای بر می گردم. ولی این سفر قرار بود طولانی تر از دو هفته بشه. من بچه نبودم ولی تمام مدارکم دست مامان بود. داشت قدم به قدم کارهای من رو برام پیگیری می کرد. باید بغلش می کردم و کنارش می خوابیدم. صبح خیلی زود از پایین یه صدایی می اومد. خودش بود. آروم نشسته بود و داشت تو گوشیش یه چیزایی تماشا می کردم. دلم براش تنگ شده. که اون مبل تخت شو بزرگ رو وسط حال باز کنیم بپریم روش و چهارتایی دورش بخوابیم.

۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

خوانا بود یا ناخوانا

بعضی وقتا فکر می کنم همه آدما راست می گن، طول می کشه تا یادم بیاد نه اینطوری نیست. حالا از این بگذریم چون از روش گذشته. تهیه این لیست دیگه داره طولانی میشه. خط زدن اون لیست داره آسون میشه. لیست که آماده بشه. اینم ولش کن از روش گذشت. نیمه های شب بود داشتم خواب می دیدم و تو خواب با ناله صدا می زدم. مریم صدام زد  و باز صدام زد و من دیگه ناله نکردم. صبح وقتی ازش پرسیدم یادش نمی اومد. ولی من یادم بود که ناله می کردم، یادم بود که سخت می تونستم صدا بزنم. چیزی که نمی دونم اینه که صدایی که می زدم خوانا بود یا ناخوانا. 
  

۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه

هه ورامان

هه ورامان. این اسم رو که می شنوم روحم پر می کشه، عاشق میشم. نمی دونم این عشق از کجا میاد. از ته یه نگاه تو یه ناکجا. که من بمیرم، تکرار می کنم، تو هر لحظه تکرارش می کنم. احساس کردم همه اون چیزی رو که با همه وجود می خواستم. می دیدم، هی میدیدم و باز میدیدم و این دیدن قطع نمی شد. نفسم بند میاد. یه نگاهی که توش یه حسی هست که انقدر می برت. می ترسی، راستش می ترسم. همه اش رو می خوام همه اش رو با هم می خوام. نگاه رو می خوام که نشسته روی همه آرزوها. بارون میاد، نگاه هست. تو میای. اون نگاهه که توش دایره دایره است. هه ورامان

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

آهن صیقلی شده

 سوز صبح سرد روی آهن صیقلی شده سرما را تا انتهای تیرمی بره و بعد هم منعکس می کنه. زمان به عقب بر می گرده و ما تصویر شنبه هفته گذشته ساعت 9:45 دقیقه شب رو می بینیم. راه پله های تاریک. نور شمع و صدای قهقهه. با زنی مو بلوند دست می دم و دستهای من رو فشار میده. چند ثانیه بعد، ما یک روز باهم اختلاف داشتیم. سقف کوتاه، دیوارهای منقش. تلفیق بخار آب جوش، بوی سرکه و گربه سفید زیر صندلی انتهایی. جملات آغاز میشن. من دارم دنبال یه جمله ای می گردم. نقطه. من جمله ام رو نمی شنوم. من جمله ام هستم، معلومه که نباید بشنوم. باید هرچه زودتر جمله ام رو می نوشتم. امشب. پرمی کشه دلم. آرام. 

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...