۱۳۹۵ آبان ۱۸, سه‌شنبه

لوله سیمانی

 درست وسط یک مربع بزرگ خالی نقطه ای قرار گرفته بود. نقطه سکوت بود. جنینی درهم پیچیده درست درهمون نقطه بلند میشه و تبدیل میشه به میله پرچم ِ وسط حیاط ِ مربع مدرسه. حیاط مربع مدرسه داخل یک اتاق قرار گرفته. سکوت آهسته چشمهاش رو باز میکنه. اولین تصویری که چشمان باز شده می بینه، تصویر بچه هایی با دهان باز که در حال جیغ کشیدن هستن و اسلوموشن وار بالا و وپایین می پرند. سکوت چشمانش رو می بنده وطوری باز میکنه که انگار اشعه های خورشید مستقیم به مردمک چشمانش تابیده میشه. با چشمان نیمه باز با دقت بیشتری نگاه میکنه، تصویر بچه ها در حال بالا پایین پریدن آهسته تر میشه، با پلک بعدی بچه ها کف حیاط مرده افتادن. با اظطراب پلک میزنه اینبار دیگه هیچ بچه ای وجود نداره. فقط اشعه تند آفتاب وجود داره که چشمانش رو آزار میده. پرده رو میکشه تا نور به چشمهاش نتابه. تو اون اتاق چهارتا لوله سیمانی خیلی دراز وجود داره که انتهاش مشخص نیست. سکوت دهانش رو باز میکنه و سعی میکنه لوله رو داخل دهانش بکشه. یک قدم به عقب میره و روی یکی از لوله ها خم میشه داخل لوله تاریک رو نگاه میکنه، بعد گوشش رو به سمت لوله میگیره. دهانش از تعجب باز میشه. از داخل لوله هیچ صدایی نمیاد. خودش رو به داخل لوله میکشه. هرچی جلوتر میره لوله سردتر میشه. سکوت دوباره تبدیل به نقطه میشه و وقتی می ایسته دیگه داخل لوله نیست. سکوت تبدیل به لوله سیمانی شده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...