وقتی برای رفتن نبود. سرم سنگین شد. سعی کردم آخرین تصاویری رو که میبینم به خاطر بسپرم. من تو رو روی تخت بیمارستان دیده بودم وقتی می خندیدی. تصویرت رو بصورت دقیق داشتم، درد می کشیدی ولی لبخند میزدی و چیزی رو پنهان می کردی و آهسته از چشمات اشک میومد. حدس میزنم که خون تو ششهات پر شده بود. من مرگ تو رو هفت ماه پیش از مردنت مکتوب کرده بودم. من قاتل بودم بابت کتابتم. و سرما رو روزی احساس کردم که مینا رو گذاشتم سر کوچه شون، و اون روز اشک من بند نیومد. حتا بالکنی که صبح های جمعه توی اون سیگار می کشیدم و از صدای بق بقو 6 صبح بیدار میشدم برام قابل شناسایی نبود.
۱۳۹۵ آبان ۱۷, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
برای آنان که زجر می کشند و برای آنانی که زجر می کشند هیچ زخمی عمیق تر از فرو رفتن در حفره های پایانی نیست هیچ زخمی عمیق تر از زخمهایی که ا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر