۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

نباشد.

وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به پرواز درخواهیم آمد. صبح نشود، اما صبح نشود. دوستانم. دوستانم!؟ عجب!، دوستانم. شب ها هم که نباشد، که نباشد. نباشد.

۱۳۹۴ مرداد ۴, یکشنبه

می ترسم

سالیان ساله که نسبت به بعضی چیزها احساس خطر می کنم.سالیان ساله که هرچی کمتر راجع به خودم چیزی بگم احساس بهتری دارم. سالیان ساله که احساسم کمتر پیش میاد که اشتباه کنه. سالیان ساله که تو غار زندگی نمی کنم ولی نمی دونم کاش می کرم یا نه. سالیان ساله که بجای فرا فکنی سکوت می کنم. سالیان ساله که بعضی وقت ها می خوام فرا فکنی کنم، باز سکوت می کنم. به دوست هام اعتماد ندارم. به غریبه ها اعتماد ندارم، بعضی وقت ها به خودمم اعتماد ندارم. هر وقت احساس ترسم نسبت به اطرافم بیشتر میشه، بیشتر از همه ی آدمها دور میشم. یه روز انقدر دور میشم و انقدر لایه هام زیاد میشن که دیگه نمی تونم لبخند بزنم. الانشم چیزای کمی هست که صورتم رو به لبخند می کشونه. انقدر مجبورم خودم نباشم که یادم بره. گذر زمان داره همه چی رو با خودش می بره. می ترسم

صبح



Death train coming down the track 
There's a death train coming down the track 
Into you that train will smash 
There's a death train coming 
Down the track 
Death train 
Death train 
There's a death train coming down the line 
There's a death train coming down the line 
That death train will take you any time 
The death train's coming down the line 
Death train 
Death train 
Death train hits the young and old 
Yeah the death train hits the young and old 
It hits everyone I'm told 
Yeah the death train hits the young and old 
Death train roll up 
Death train roll up 
The death train hits the good and bad 
The death train hits the happy and sad 
Your ticket's been booked it already has 
Yeah your ticket's been booked it already has 
Death train 
Death train 
Well your ticket's been booked it already has 
Your ticket's been booked it already has 
Your ticket's been booked it already has 
Your ticket's been booked it already has 
Death train


The Tiger Lillies

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

پره...خالیه...

یا سرم انقدر پره که نمی تونم کلماتش رو از هم تشخیص بدم یا انقدر خالیه که هیچ چیزی برای شنیده شدن وجود نداره. به طرز دردناکی با اطرافم غریبه شدم. با همه آدمهای نزدیک یا آشنا احساس غریبی می کنم. احساس از دست رفتن. احساس خالی. احساس اینکه، احساس اینکه. احساس ناباوری. لحظاتی فکر می کنم همه اون چیزی که فکر می کنم واقعیه، غیر واقعی، و بعد دوباره مدتی طول می کشه تا به واقعی بودنش برسم. بعد دوباره فقط به این فکر می کنم که فکر نکنم. باید شروع کنم به ساختن یه چیزی، یه چیزی، یه چیزی. شاید بتونم نجات پیدا کنم.

۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

پارتانویا

پارتانویا یا همان پارانویا که من به سلیقه خودم اسمش رو عوض کردم. اتفاقیه که داشت برام می افتاد و من رو آهسته تو خودش فرو می برد. شاید تا قبل ازاین نسبت به بعضی کس ها و بعضی چیزها حس بدی داشتم ، ولی حالا دیگه رسما هیچ حرکتی رو دوستانه نمی دیدم و به دنبال یه غرض ورزی یا بدجنسی پشت همشون  می گشتم. همه چیز و همه کس رو بر علیه خودم  می دیدم. و بدتر 
این بود که چون حوصله پیگیری واقعیت رو هم نداشتم تمام پارتانویای من در حد فرضیه باقی می موند. شاید اگه هر کدوم از این داستان ها به نوعی به تو ربط نداشتند پارتا نمی شد.

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

و من

سکوتی آرام. پس از ولوله ی بی آرامی ها. نو شکفتن و پژمردیدن. رفت و شد. و من. ازشدت مفهوم تفهیم بی مفهوم شدن. خالی. سفید. تمام. حتا برفک هم نه. شروع. هنوز بر نشده نابر. فید این. فید اووت. پاکت قهوه ای رنگ پاکت های خام. قیچی دسته زرد. ابرهای گرما زا. درختچه ی نارشد من.

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

با درد بیدار شدم

دیشب خواب دیدم...شایدم نزدیکای صبح بود...یادم نیست. تو خونه ما بودیم. خونه خیلی بزرگتر از خونه ما بود. تو یه اتاق خیلی بزرگی داشتی با دختر داییت که تو خواب دختر خاله من بود شمیر بازی می کردی، یا بهش یاد می دادی. قبلترها انگار تو همون اتاق به من شمشیر بازی یاد می دادی. مامانی هم تو خوابم و تو اون خونه بود. من از پله ها پایین اومدم و در اون اتاق بزرگ رو باز کردم وتو رو دیدم.  دیدم که یه کس دیگه ای جای من رو گرفته. شروع کردم به جیغ کشیدن. از اون موقع تو تمام خواب چهره برافروخته و عصبانی و تیره داشتی، با موهایی بلندتر از موهای خودت و حتا من، شاید تا روی شونه. انگار تو خونه ما زندگی می کردی . من پشت اون در می ایستادم تا تمرین تو تموم بشه و بیرون بیایی. وتو به محض بیرون اومدن شروع می کردی به داد زدن و چهره ات تیره میشد و برافروخته می شد. و من تو تمام خواب غصه می خوردم.  با درد بیدار شدم

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

بهانه

یادم نیست اولین باری که حافظ باز کردم چند سالم بود و به چه بهانه ای بود. ولی سالها گذشته و هنوز هر از چندی باز می کنم. یه صفحه می آد و منم غزلش رو گاهی نصفه گاهی تا ته می خونم. امروز وقتی این باز شد به نظرم اولین باری اومد که این غزل رو می دیدم. تو تمام این سالها بعضی از غزل ها شاید سی بار یا چهل بار اومده باشه، ولی این اولین بار بود و ، ودوستش داشتم.
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم       تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری       به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی       گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم       که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی       دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم       رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت       نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش و با حافظ برو گو خصم جان می ده       چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم 

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

غار

دوباره من شبیه این کتک خورده ها از خواب بیدار شدم. یادم نیست دیشب خوابی دیدم یا نه، ولی یادم که آشفته خوابیدم.و یادم که  یادم. دلم می خواد چهل و هشت ساعت بخوابم و بیدار نشم. این به هم پیچیدن قرار نیست تموم شه. من به هم می پیچم و به هم می پیچم و به هم می پیچم. و بعد مدتها طول می کشه تا از هم باز بشم. احساس عدم امنیت شدید می کنم نسبت به فضای اطرافم. وقتی اینجوری میشم باید برم تو غا ر و دیگه بیرون نیام.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...