۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

با درد بیدار شدم

دیشب خواب دیدم...شایدم نزدیکای صبح بود...یادم نیست. تو خونه ما بودیم. خونه خیلی بزرگتر از خونه ما بود. تو یه اتاق خیلی بزرگی داشتی با دختر داییت که تو خواب دختر خاله من بود شمیر بازی می کردی، یا بهش یاد می دادی. قبلترها انگار تو همون اتاق به من شمشیر بازی یاد می دادی. مامانی هم تو خوابم و تو اون خونه بود. من از پله ها پایین اومدم و در اون اتاق بزرگ رو باز کردم وتو رو دیدم.  دیدم که یه کس دیگه ای جای من رو گرفته. شروع کردم به جیغ کشیدن. از اون موقع تو تمام خواب چهره برافروخته و عصبانی و تیره داشتی، با موهایی بلندتر از موهای خودت و حتا من، شاید تا روی شونه. انگار تو خونه ما زندگی می کردی . من پشت اون در می ایستادم تا تمرین تو تموم بشه و بیرون بیایی. وتو به محض بیرون اومدن شروع می کردی به داد زدن و چهره ات تیره میشد و برافروخته می شد. و من تو تمام خواب غصه می خوردم.  با درد بیدار شدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...