پارتانویا یا همان پارانویا که من به سلیقه خودم اسمش رو عوض کردم. اتفاقیه که داشت برام می افتاد و من رو آهسته تو خودش فرو می برد. شاید تا قبل ازاین نسبت به بعضی کس ها و بعضی چیزها حس بدی داشتم ، ولی حالا دیگه رسما هیچ حرکتی رو دوستانه نمی دیدم و به دنبال یه غرض ورزی یا بدجنسی پشت همشون می گشتم. همه چیز و همه کس رو بر علیه خودم می دیدم. و بدتر
این بود که چون حوصله پیگیری واقعیت رو هم نداشتم تمام پارتانویای من در حد فرضیه باقی می موند. شاید اگه هر کدوم از این داستان ها به نوعی به تو ربط نداشتند پارتا نمی شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر