۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

بهانه

یادم نیست اولین باری که حافظ باز کردم چند سالم بود و به چه بهانه ای بود. ولی سالها گذشته و هنوز هر از چندی باز می کنم. یه صفحه می آد و منم غزلش رو گاهی نصفه گاهی تا ته می خونم. امروز وقتی این باز شد به نظرم اولین باری اومد که این غزل رو می دیدم. تو تمام این سالها بعضی از غزل ها شاید سی بار یا چهل بار اومده باشه، ولی این اولین بار بود و ، ودوستش داشتم.
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم       تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری       به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی       گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم       که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی       دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم       رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت       نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش و با حافظ برو گو خصم جان می ده       چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...