۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

سرنگ فرو رفته تو رگ دستش بود(مجموعه من و بچه ها)

...یه روز صبح همینجوری خوش و خرم داشتم می رفتم خونه در آبی. تو یکی از کوچه های اون اطراف یکی داشت از روبروم می اومد که سرنگ فرو رفته تو رگ دستش بود، تو این دستشم یه فندک اتمی بود و تلو تلو می خورد و اینور اونور می شد. روزهای دیگه هم آدمهایی که یه کیسه گنده دستشون و تو سطل آشغال دنبال چیزای مختلف می گردن، یا از نعشگی ته یه دیواری زیر آفتاب خوابیدن رو زمین، یا از شدت خماری دو زانو رو پا خم شدن وسرشون داره می خوره به زمین دیده بودم، ولی خوب این یکی دیگه در حال مصرف از نزدیک بود. یادم یه روز تو ماشین پارک شده نشسته بودم یه کارتن خواب خیلی وحشتناکی رو دیدم که تو سطل آشغال دنبال خوراکی می گشت، یه چیزهایی هم پیدا کرده بود و می خورد قسمت بد ماجرا این بود که وقتی دید دارم نگاهش می کنم با ولع بیشتری شروع کرد به خوردن کرد و با یه حالت شیطنت آمیزی شروع به لبخند زدن کرد. اینا همه همدیگه رو برای من تداعی می کنند. خلاصه اون روز صبحم مثل همه روزهای دیگه بعد از کلی کوچه تودرتو رسیدم به خونه درآبی. نزدیکهای ظهر داشتم با یکی از خانمها حرف می زدم که برام گفت این جا تو پارک این پشت دولت کرک مجانی پخش می کنه، در اون لحظه ذهنم هیچ تحلیلی نمی تونست بکنه. در مورد چارلی می دونستم که مصرف کننده است، با یکی از این خانمها که صحبت می کردم جریان رو در میون گذاشتم، ایشون گفتند نه چارلی ظاهرش لاغر و ضعیف ولی چیزی مصرف نمی کنه فقط احتمالن گاهی مشروب می خوره. خوب به نظر من که خانم مزخرف می فرمودن، دیگه بحث و ادامه ندادم. ظهر همون روز چارلی سر ظهر اومد، انقدر نعشه بود که نمی توانست قاشق و تو دستش بگیره، بعدم غذاش و خورد و رفت. فرداش بهش گفتم بیا کارت دارم، چارلی هم اومد نشست کنار دستم، بهش گفتم حالا بگو بینیم چی می زنی؟ خندید گفت همه چی کرک، شیشه، هرویین، کوکایین هر چی که بخوای، گفتم خیلی خوب حالا چرا می زنی، گفتش نه بابا آبجی ما فقط مشروب می خوریم. آخ آخ این آبجی گفتن چارلی هم واسه خودش یه پروژه است...، روزی چند بار بابت این کلمه خانمهای مربی اونجا توبیخش می کنن و سرش داد می کشن و خوبیش اینه که اصلاح هم نمیشه. گفتم چارلی می دونم تو یه چیزی می زنی، دیروز از نعشگی سر ناهار داشتی می مردی، گفتش نه بابا دیروز از خواب پا شده بودم خوابم میومد، بعد هم برگشت بهم گفت ولی توازچشات معلومه یه چیزی می زنیا... .   حرف زدن بی فایده است. ادامه دارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

فقط خودشون می دونن(مجموعه من و بچه ها)

...خوب خوش گذشت یک ساعت نشستم نوشتم همش پاک شد حالا از اول. فکر کنم داشتم تو اون قبلی می گفتم که انقدر اونجا همه چی قر و قاطی منم یه جورایی مغزم هنگ کرده، درست نمی دونم از کجا شروع کنم. بذار ببینم فکر کنم یه چیزایی راجب رامین نوشته بودم، رامین همونی که هفته پیش چادر به سر، رفته بود بالای دیوار ناز و قمیش می اومد. فردای اون روزم آقا رامین گل بعد از اینکه مثل همیشه خون مربی هارو کرد تو شیشه و درست وسط ناهار انداختنش بیرون، تشریف بردن رو پشت بام و اقدام به آجر پرت کنی در وسط حیاط نمودند. رامین پسر شر و باهوش دوست داشتنی که می توانه وحشتناک ترین کارها رو بکنه، این چیزی که من توش می بینم. یه دوستیم داره اسمش میلاد، خیلی هوای رامین و داره یه جورایی با هم می رن میان، تقریبن شریک جرم همن. این یکی با قبلی که نوشتم خیلی فرق کرد، مهم نیست. اینجا بیشتر وقتا به بچه ها خیلی سخت می گیرن، ولی بچه ها یه جورایی اینجا رو دوست دارن. بعدارظهر موقع رفتن هزار جور قایم موشک بازی در میارن که نرن... . احتمالن این بچه ها تاثیرات عجیب و غریبی روی همدیگه دارن. با هم بودن ملیکا و مرصاد یکساله در کنار چارلی بیست و دو ساله  و یه چند تایی که گاه گداری یه سرکی می کشن به اینجا که احتمالن الان تو مرخصی زندانشونن اتفاق دردناکی، ولی البته چاره ای هم نیست. چیزی که من اصلن در موردش نمی دونم، اینه که اون بیرون دقیقن داره چه اتفاقی می افته، چون همه این چیزایی که دارم می بینم، یه پوسته نازک از واقعیتی که این بچه ها دارن باهاش زندگی می کنن،اکثرن، مخصوصن اگه سنشون بیشتر باشه از گفتن کوچکترین حرفی در مورد زندگیشون طفره می رن. قسمت عمده زندگی این بچه ها داره یه جای دیگه اتفاق می افته و فقط خودشون می دونن که چی به کی. نمی دونم این در کنار هم قرار گرفتن بچه ها چقدر می توانه آسیب پذیریشون رو بیشتر کنه، یا شایدم کمتر ولی به هر صورت شکل گیری بچه هارو هرج و مرج وار می کنه ....ادامه دارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

کی کیه؟(مجموعه من و بچه ها)

...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز جدید می بینم ولی حالا این مهم نیست. از سام شروع می کنم چهار پنج سالش ، روز اولی که دیدمش بلیزش در آورده بود دنبال بچه ها می دویید و می زدشون موقع معرفی هم بچه ها گفتن که این باباش سامان غربتی، گویا از فیمسایه محله دروازه غار در ضمن یه ماه بیشتر نیست که از زندان اومده ،برگردیم به سام با وجود شیطنت عجیب و غریبش خیلی دلبری می کنه ، وای ی ی ی ملیکا خوشگله یه سالش وقتی می خنده انگار همه دنیا داره می خنده خیلی عزیز خیلی، داداشش مسعودم خیلی با هوش دوست داشتنی و البته مودب ، حدود پنج سالش و مراقب ملیکا خوشگل هم هست ، سورج واااای این بچه به هیچ صراطی مستقیم نیست خیلی زیاد شر خیلی و بی ادب و پررو چند روز پیشم با سر گذاشت تو شیشه، فولاد یا امیر رضا پسر آرومی نیست ولی حس می کنم بعضی وقتها فکر می کنه ودقتشم زیاد و البته با هوشم هست ، سه چهار روز پیش هزار جور نقشه کشید تا لباس سوپرمن اونجا رو با خودش ببره ،بعدم بردش فولاد باید ده سالش باشه ،لیلا یه دختر نیمه خل وحشتناک کّنه، خوب راستش و بگم من و عصبی می کنه چون داعمن بچه های کوچیک و می چلونه بزرگارم اذیت می کنه، فاطمه هم خوشگل هم باهوش سیزده سالش و در ضمن یاغی هم هست، چارلی بیست سالش دو تا زن داره دزد و جیب بره و به نظر من معتاد،نازنین اونم دوازده سیزده سالش، پررو ،باهوش و بی ادب والبته خوشگل، رامین یه پسر خیلی سبزه است که خیلی شیطون چهارده پونزده سالش و اونجارو می ذاره رو سرش وقتی هم می اندازیش بیرون می ره بالای دیوار،چند روز پیش یه چادر مشکی سر کرده بود رفته بود اون بالا دلقک بازی واقعن بامزه بود، حسین یا امیر حسین چهار سالش خوب کتک می خوره ولی از پس خودش بر میاد، مروارید و صدف دو تا خواهر کوچولوی مظلوم که هر روز دمپاییاشون و گم می کنن و پا برهنه بر می گردن خونه ،سولمازوصبورا وای سولماز واقعن بچه حرف گوش نکنی و صبورا قیافش شبیه سولماز البته از سولماز آروم تر ..... خلاصه سی چهل تا اسم دیگه که هر کدوم برای خودشون داستانی دارن و هیچ کدوم دوست ندارن حرف گوش کنن و از اینکه بتونن تو رو عصبانی کنن لذت می برن ،اگه امروز با یکیشون دوست شدی امروز بوده توقع نداشته باش فردا هم دوستت باشه ، داستان طولانیِه داستان بچه ها و دوست شدن باهاشون....ادامه دارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

بیرون در آبی داخل در آبی...(مجموعه من و بچه ها)

...یک هفته ای می شه که دارم فکر می کنم چی می شه در مورد اینها گفت. انقدر همه چی مبهم که ...، یا شایدم واضح که گفتنش سخته. تو اون محله دروازه غار، اون خونه در آبی یه جایی که بچه ها یه ساعاتی از روزشون و میان اونجا تا از آسیب به دور باشن، یا بلکه هم بتونن یه وعده غذا بخورنن ودر نهایت شاید، والبته شاید، بعنوان آخرین چیز ممکنه به ذهنشون خطور کنه که می توانن یه چیزایی هم یاد بگیرن. اگه این و می گم بخاطر این نیست که بچه ها خنگ باشن یا  هوششون کم باشه نه، به جرات می توانم بگم بیشترشون از هوش بالایی برخوردارن، در مورد استعدادهاشون نمی توانم نظری بدم، به هیچ عنوان تمرکزی برای شکوفا کردن استعدادهاشون ندارن و البته چیزهایی که بین مردم عادی بعنوان استعداد و اهیانن ارزش ازشون یاد می شه برای این بچه ها کوچکترین مفهومی نداره. چیزایی که برای این بچه ها ارزشِ، زورگویی، قلدر بودن، پررو بودن... و کلی چیزایه دیگه که همشون بخاطر حفاظت و حمایت از خودشون براشون جا افتاده. هر کسی که بتونه بلندتر داد بزنه...، هرکسی بتونه بهتر اون یکی رو بزنه ...، هر کسی بیشتر فحاشی کنه ...، و حالا تو این خونه در آبی قراره همه چه برعکس باشه. اونجا تمام چیزایی که برای بچه ها جا افتاده زیر سوال می ره.  برای دعوا، کتک کاری و فحاشی باز خواست می شن، کم کم خیلی آروم میفهمن که مثل اینکه واقعن یه چیزایی بده. اینجا یه اتفاق عجیبی می افته، همه اونچه تو کوچه و بازار وپیش خونواده انجام دادنش خوب و لازمِ بد شده... . حالا باز یه پیچیدگی جدید برای بچه ها، حالا باز یه تضاد عجیب و غریب، حالا باز عکس العملهای خشن بچه ها در قبال این همه چند گانگی . خیلی زیاد می بینم آروم بودن یه روز و وحشی شدن تو روز بعدی رو. یا در مورد بعضی هاشون این اتفاق در طول چند ساعت دائم تغییر می کنه. یه چیز دیگه، احساس می کنم با وجود انزجار شدیدی که از کثیفی دارم، برای این بچه ها کثیف بودن یه جور حفاظت از خود محسوب می شه، چون بعضی هاشون واقعن زیبا هستن، و این تویه جماعت وحشی اصلن خوب نیست، و آسیب پذیری رو چندین برابر می کنه و می تونه زندگی رو به مراتب براشون سختتر کنه. برای همینه که کم کم پاهای سیاهشون، پا برهنه راه رفتنشون و طبیعت وحششیشون داره برام جا می افته. چیزایی که نباید باشه، ولی لازم که باشه.  چند روز پیش یه بچه ای اومد اونجا که نصف صورتش به طرز وحشتناکی ورم داشت، یه چشمش کاملن بسته شده بود و به خاطر ضربه شدیدی که خورده بود باز نمی شد، پیشونیشم با اون ورم سنگین به حالت خیلی بی رحمانه ای شکاف بر داشته بود، گریه می کرد، حرف نمی زد، فکر کنم سه سالش بود، وقتی ازش می پرسیدی چی شده جواب نمی داد. یه نفر که با هاش بود گفت سرش کوبیده شده کف آسفالت، یعنی زمین خورده، به نظرم همون سرش کوبیده شده درست تر باشه، فقط کاش مثلن پدرش این کارو باهاش نکرده باشه یا مادرش.....ادامه دارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

دروازه غار(مجموعه من و بچه ها)


دروازه غا ر. کوچه هاییبا عرض یک متر. یه خونه با در آبی...، وقتی می ری توش در رو از پشت قفل می کنن. بهشون می گن غربتی. یه چیز تو مایه های همون جیپسی یا کولی. اصلیتشون مال آمل و بابل و اون وراست، یه محل بنام جوکی ها، این و امروز شنیدم. اکثرن چیزی پاشون نیست، پابرهنه این ور اون ور می دون و جیغ می کشن، پاهای همشونم سیاه. سلام کردن واز همه چیزای دیگه بهتر بلدن، بعضی هاشون عجیب غریب باهوشن، از کوچکترین اتفاقهای ممکن برای هرگونه تخریب و هرج ومرج استفاده می کنن. از دیواربالا رفتن و دوست دارن، زدن همدیگه رو دوست دارن، جلب توجه و خیلی زیاد دوست دارن. به هیچ عنوان تمرکز ندارن، از اینکه سر به سرت بذارن لذت می برن. چند تاشون چقدر خوشگلن. کوچیکترینشون یه سالش،بزرگترینشون و نمی دونم، فکر کنم بیست سالش. بیشتروشون سو تغزیه دارن، بیشتروشون معتادن، پدر و مادر مصرف کننده دارن. هیچ کدومشون هویت رسمی ندارن، نه کارت ملی، نه شناسنامه. ازدواجاشون اینجوری که یه دختر با یه پسر فرار می کنن، یک ماه بعد بر می گردن، اگه پول داشته باشن جشن می گیرن، وگرنه میرن یه گوشه ای با هم زندگی می کنن. آدمای متعهدی به هیچ عنوان نیستن. وجود داشتن یا نداشتنشون هیچ وقت وهیچ جا به ثبت نمی رسه. بچه یه ساله از بچه یه ساله های معمولی مستقل تر، همینطوری راه می ره کتک می خوره، زمین می افته، پا می شه، می شینه و دوست داره که بهش محبت کنی و حتا بگیریش تو بغلت. اونجا خیلی محبتِ امنی براش وجود نداره، تازه اگرم داشت همش یه سالش طبیعی که محبت می خواد، همشون می خوان یکساله تا بیست ساله، تا آخریشون. دفعه پیش یه بچه شیش ماه هم بود، اندفعه ندیدمش، معتاد به کرک بود، قرار بود"علی اصغر" بخوابوننش، شاید برده بودنش نمی دونم. وجه مشترک همه باباها خلاف کار بودن و البته زندان رفتنشون. بعد دوباره میان بیرون و ادامه می دن...، و البته قطعن بیکار بودنشون. تو خونه های هیچ کدومشون گاز نیست...، برای غذا پختن، چون گویا وسط همه اون جاهایی که بهش می گن خونه یه گاز پیکنیکی هست، در صورتی که خونه وجود داشته باشه و ته پارک یا یه کوچه بن بست زندگی نکنن. چیزی بنام وعده غذایی اوصولن تو این جماعت تعریف شده نیست. تو اون خونه در آبی، ظهرها بچه ها می تونن غذا بخورن. بچه ها وظیفه دارن روزی ده هزار تومان پول ببرن خونه، دو تومنش میشه واسه خودشون، بقیه اش در بهترین شرایط ممکن، اگه خرج مواد پدر و مادر نشه میره واسه اجاره اتاق یا خونشون........ادامه دارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

سه گانه قسمت آخر"تابو"


وقتی هجده نوزده سالم بود هیچ وقت دوست پسر نداشتم، ولی دوست های پسر زیادی داشتم. اسم یکی از اونها" تابو" بود. تابو پسر خوش قیافه ای بود که یکی دو سالی از من بزرگتر بود ویادم که اونوقت ها خیلی شیطون بود.  بیشتراوقات وقتی نمی دونست باید چیکار کنه یا یه گندی می زد، من نقش امداد رو داشتم و یه جورایی کمکش می کردم تا جریان و جمع و جورش کنه. اون روز صبح وقتی تابو بهم زنگ زد ساعت هفت بود. هیچ وقت این ساعت بهم زنگ نمی زد. گوشی رو که بر داشتم صداش داشت می لرزید، ولی گریه نمی کرد. گفتش یه اتفاقی افتاده، به هیچ کس نمی توانم بگم، حالم بده نمی دونم چیکار باید بکنم. گفتم پاش و بیا پایین ببینم چی شده، خیلی در به داغون بود، هر لحظه منتظر بودم بزنه زیر گریه، بهش گفتم  خیلی آروم شروع کن به تعریف کردن، مطمعنم انقدر که فکر می کنی اوضاع وحشتناک نیست، فقط بگو...، حرف بزن...، اینجوری آروم می شی. صورتش جمع شد تو هم، زد زیر گریه...، گفت بهم تجاوز کردن. برق از سرم پرید، گفتم یعنی چی؟، چه جوری؟،کی؟،کجا؟. گفتش دیشب تو یه باغی سمت کرج. اون موقعها به نسبت حالا خیلی آدم ریلکسی بودم و خیلی راحت می توانستم در عرض چند دقیقه جریان و برای خودم حل کنم، با این وجود خیلی شوک بودم، خیلی زیاد. بهش گفتم آروم باش، تعریف کن ببینم چی شده. برام گفت که دیشب با دو تا از دوستاش می رن باغ، باغ نسبتن بزرگی بوده، حدودای ساعت دو بچه ها گفتن می توانی بری از تو زیرزمین زغال بیاری برای قلیان، منم رفتم، وقتی از پله ها رفتم پایین احساس کردم در از پشت بسته شد، صدای پای دو تا آدم و می شنیدم، فکر کردم بچه هان دارن شوخی می کنن. هر چی صداشون کردم جواب ندادن، چراغ و پیدا کردم وقتی چراغ و روشن کردم دو تا آدم خیلی گنده که رو صورت یکیشون جای چاقو بود با قمه روبروم وایستاده بودن، نه می توانستم فرار کنم، نه می توانستم بزنمشون، هیچی، هیچکاری ازم ساخته نبود. شروع کردم به گریه و التماس، وقتی شروع کردم به گریه دو تایی قهقه می زدن و می گفتن درار درار بچه خوشگل... . همه رو برام یه جا تعریف نکرد، فکر کنم تا ظهر طول کشید. همش وسطش می زد زیر گریه، یا از گفتن منصرف می شد، یا می گفت نمی توانم بگم، یا می گفت بد بخت شدم... . ساعتها دردناک می گذشتن. برام گفت بعد از اینکه اون دو تا رفتن من هنوز داد می کشیدم...، ازم خون می رفت و صورتمم که می بینی، صورتش از چند جا بد جور کبود شده بود ، یه نیم زخم چاقو هم پایین گوشش افتاده بود. بعد از اتفاق، اون دو تا دوستاش سر می رسن و می گن چی شده؟، چه بلایی سرت اومده...، دیر کردی ما نگران شدیم اومدیم ببنیم کجا رفتی... . بعدم یکی از اون دو تا بهش می گه به نظرم بهتره این جریان و برای هیچ کس نگی . بهش گفتم، مطمعنم که این دوتا در جریان بودن. گفت خودمم حدس می زنم، گفتم نه، مطمعن باش. باید شکایت کنی، یعنی چی به کسی نگو...، پدرشون ودر میارن، نباید ولشون کرد، من الان زنگ می زنم کلانتری ببینم باید چیکار کرد. زنگ زدم...، اون ها هم گفتن اول باید بره پزشک قانونی تایید بشه بعد بیاین اینجا. بهش گفتم باید به پدر و مادرت بگی، گفتش هیچ جوری نمی توانم اینکارو بکنم، گفتم من می کنم. پدرش و می شناختم، به شدت آدم سختگیری بود. شماره پدرش و گرفتم زنگ زدم. سلام، من فلانی هستم، حال شما چطوره...، و بلا فاصله گفتم دیشب به تابو تجاوز کردن، خودش نمی توانست بگه، برای همین من زنگ زدم بهتون... . الانم باید برید پزشک قانونی... .  پدر تابو قفل کرده بود، بعد چند لحظه سکوت مرگبار گفت یعنی چی... ؟، منم گفتم یعنی تجاوز دیگه. گفتش الان کجاست؟، گفتم داره میاد خونه. من، بدترین خبر رسان دنیا... . به تابو گفتم از این اتفاقها مکنه برای هر کس پیش بیاد، آروم باش ، اونقدر ها هم که فکر می کنی وحشتناک نیست. نمی دونم این مزخرفات و از کجا در می آوردم میگفتم. رفت خونه، برخورد پدرش بدترین برخورد دنیا بود. رفتن پزشک قانونی، تایید شد، پرونده رفت  آگاهی شاپور، باز جوییها شروع شد، اون دو تا دوست ها رو گرفتن. دنبال اون دو تا اصلی ها می گشتن. تو اون مکان مخوف...، بد ترین توهین های ممکن و به تابو می کردن. هر روز که می اومد خونه مریض و مریض تر می شد. طعنه های آقای پدرهم که جای خود داشتند. دادگاه تشکیل شد، قاضی احمق تر و، وحشی تر و، بی تربیت تر از مامورای کلانتری... . اون دو تا شناسایی شدن، یکیشون و بعد از چهار ماه از تو زندان پیداش کردن، یکیشونم، مادرش مثل اینکه خانوم رییسی چیزی بود، یه آشنای گردن کلفت داشت که نمی ذاشت پسرش و بگیرن... . تا همه مضنونین تو دادگاه حاضر نمی شدن حکم صادر نمی شد. یکی از روزایی که تابو از دادگاه برگشته بود، گفت پدرش گفته اگه بجای تو بودم خود کشی می کردم، تو دیگه بدبخت شدی... . ساعت ها با تا بو حرف می زدم تا اتفاق های روز و فراموش کنه... .  دوست دختر تابو رو هم می شناختم، اون هیچچی از جریان و نمی دونست، فقط باید یه جورایی مجبورش می کردم هوای تابو رو بیشتر داشته باشه... . روزها می گذشت و کارها از پیش نمی رفت.. .  حدود یک سال گذشت، انقدر به تابو و خانوادش فشار اومد و آزار دیدن که پرونده رو رها کردن... . مدتها بعد از اون جریانات دیگه از تابو خبری نداشتم. حالا تنها چیزی که می دونم اینه که تابو دیگه هیچ وقت نمی تونه شبیه به آدمهای معمولی زندگی کنه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

سه گانه قسمت دوم "رف"


وقتی این اتفاق افتاد"رف"چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت. انگار نه انگار که این همه سال گذشته بود. یه بعد از ظهری" رف" با یکی از دوستاش میرن پاساژ نزدیک خونشون تا یه دوری با هم بزنن، میگفت یادم نیست چرا باهاشون نرفتم و هیچ وقت بخاطر این نرفتن خودم و نمی بخشم(آنیا خواهر بزرگتر "رفِ"). یه چند ساعتی گذشته بود و "رف"باید برمی گشت خونه ،ولی هنوز نیومده بود. آنیا زنگ می زنه به دوست "رف" که با هم بیرون بودن، اونم میگه یک ساعت پیش از هم جدا شدیم. فاصله تا خونه با تاکسی پنج دقیقه هم نمی شد، پشتم یخ کرد، نمی دونستم باید چیکار کنم. مامان و صدا کردم، رفتیم سمت پاساژ، دوست"رف"هم با خانوادش اومده بودن تا دنبال" رف" بگردیم. انگار آب شده بود رفته بود توزمین، نمی توانستم خودم و ببخشم اگه باهاشون رفته بودم اینجوری نمی شد، ناخونام ومی خوردم ونمی دونستم باید چیکار کنم. هنوز پنج ماه از فوت بابا نگذشته بود. بابا"رف"و خیلی دوست داشت. هر جایی رو که فکر می کردیم ممکنه رفته باشه زنگ زدیم، به همه دوستاش، حالا دیگه ساعت نه بود و تو خونه ما پر از آدمآنیا یکی از دوستای من، دختر خیلی مهربونی، همه حرکاتش به طرز عجیب و تند و تیزی بر اساس احساساتش انجام می گیره و کوچکترین چیزی که نشان از تعادل داشته باشه تو وجودش نیست. آنیا می گفت:، ساعت نزدیک ده بود...، جیغ میزدم و"رف"و از بابا می خواستم، انقدر چنگ کشیده بودم تو صورتم که همه صورتم تیکه تیکه شده بود. نزدیکای صبح دیگه اصلن حالیم نبود دارم چیکار کی کنم، تو اتاقم دویدم و سرم و محکم کوبیدم تو دیوار، از صدای کوبیده شدن دیوار همه اومدن سمت اتاقم، دستام و گرفتن و من و به زور نشوندن. ساعت نزدیک هفت بود، انقدر گریه کرده بودم که چشمام جایی رو نمی دید. زنگ در و زدن، هر صدای کوچیکی همه رو از جا می پروند. مامان در و باز کرد پشت در"رف"بود.. . "رف"وقتی از ته پاساژ میاد بیرون، وارد خیابون می شه تا سوار تاکسی بشه. یه مانتوی سفید، با شلوار سفید تنش بوده. اون سال ها "رف"یه کمی تپل بود و به همین زیبایی که حالا هست. سوار یه ماشین می شه، یه پیکان مغزپسته ای. سه چهار تا پسر بیست و چهار پنج ساله تو ماشین بودن، به محض اینکه میشینه تو ماشین، راننده شروع می کنه به گاز دادن. "رف "هم جیغ می کشیده و با مشت و لگد اون ها رو میزده. اون موقع ها"رف" کلاس کنگ فو می رفت. برام گفت که خیلی زدمشون ولی زورم بهشون نمی رسید، انقدر مشت ولگد وجیغ زدم تا دست و پام وبستن. وقتی داشتیم از شهرک خارج می شدیم یه ماشین گشت نیرو انتظامی ما رو دید ، دید که من جیغ می زنم، ولی دور زدن رفتن یه سمت دیگه. مردم عادی و ماشین های دیگه هم که می دیدن هیچ عکس العملی نداشتن. پنج شیش بار در ماشینم باز کردم که خودم و پرت کنم بیرون، آدم ها می دیدن، ولی هیشکی جلو نمی اومددست و پام و محکم بسته بودن، و منم همینطور تقلا می کردم. تمام شهر و دور زدن، بعدش رفتن سمت جاده بهشت زهرا. با هم دعواشون شده بود، سر همدیگه عربده می کشیدن. یکی از اونها که یه جورایی سر دستشون بود می گفت باید من و ول کنن تا برم، بقیه هم داد می زدن و مخالفت می کردن . بالاخره یه جا کوبید رو ترمز، برگشت عقب و گفت تا من نگم هیشکی حق نداره بهش دست بزنه. دیر وقت بود، شاید نزدیک دوازده، دست و پاهام و باز کردن، دیگه قدرت مشت و لگد زدن نداشتم، فقط گریه می کردم. اونا هم همینجوری وایستاده بودن نگاهم میکردن. یکیشون دستش و کشید رو اشکام، صورتم پس زدم عقب. یه جایی نزدیکای مقبره خمینی بودیم، نوراش از اونجا کامل معلوم بود. نشوندم رو زمین، سردسته هه کنارم نشست، اونای دیگه هم روبروم. بهم گفت کسی کاریت نداره، ازت خوشم اومده، ولی نمی توانیم ولت کنیم بری، تو هممون رو لو می دی. بهشون گفتم این کار و نمی کنم، قول میدم لوتون ندم، گفتش تازه اگه خودتم نخوای خونوادت نمی ذارن حرفی نزنی... . دو سه ساعتی یکی بدو می کردیم، بالاخره پسر اصلیِ شماره خونمون و گرفت که زنگ بزنه. زنگ که می زنه مامان گوشی رو بر می داره، به مامان می گه دخترتون پیش ماست حالش خوبه نگران نباشید، این و می گه و بعدم گوشی رو قطع می کنه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

سه گانه قسمت اول "آن"



خیلی ساعت گذشته بود ولی هنوز از "آن" خبری نداشتیم خواهر"آن" تقریبن هر یک ربع یکبار زنگ می زد و می گفت هنوز گوشیش خاموش ، خیلی نگران بود خیلی زیاد ولی من با وجود اینکه معمولن همیشه ته ماجرا رو در نظر می گیرم اون روز واقعن فکر نمی کردم اتفاقی افتاده باشه . حدود ساعت یازده نیم بود خواهر"آن" بهم زنگ زد گفت ما شب میایم اونجا "آن" حالش اصلن خوب نیست نمی توانیم بریم خونه ، گفتم باشه فقط بگو چی شده. "آن" ساعت چهار، پنج بعد از ظهر تو میدون آریاشهر منتظر ماشین بوده که سوار شه بیاد خونه، یه پراید قرمز نگه می داره، بجز راننده توش دو تا مرد دیگه هم بودن،"آن" می گفت خواستم سوار نشم ولی انقدر خسته بودم دلم می خواست زودتر برسم خونه، از صبحم انجیو بودم، دیگه اون ساعت به چیز دیگه ای بجز خونه رفتن نمی توانستم فکر کنم. یه متر جلو تر یه مرد دیگه رو هم سوار کردن، دیگه کم کم داشتم می ترسیدم، راننده از تو آیینه زل زده بود به من و اون دوتا انگار داشتن با هم یه چیزایی رد و بدل می کردن. تو کمتر از چند ثانیه تصمیم گرفتم بگم پیاده می شم، اما قبل از اینکه دومین کلمه از دهنم بیرون بیاد دوتا مردی که این ور اون ورم نشسته بودن سرم و فشار دادن زیر صندلی، یکیشونم دستشو گرفته بود جلوی دهنم، راننده هم شروع کرده بود به گاز دادن، صدای گاز ماشین وبوق ماشینهای اطراف و می شنیدم. هیچ وقت جرات نکردم ازش بپرسم حسش تو اون لحظه چی بوده، یعنی هیچ وقت اصلن چیزی ازش نپرسیدم. چیزایی رو که می دونم خودش برام تعریف کرده، فقط حالا که می خوام حسش کنم دستام کرخت می شه. "آن" می گفت از احساس سرمایی که می کردم فهمیدم که هوا داره تاریک میشه می دونستم که دیگه تو خیابون نیستیم صدای جاده میومد. بالاخره ماشین و نگه داشتن. گردنم داشت خرد می شد نفسمم بند اومده بود سرم و که ول کردن، گفتم هرچی پول دارم بردارید موبایلمم هست، یکیشون محکم زد تو صورتم گفت خفه شو، از ماشین انداختنم بیرون و با لگد می کوبیدن تو سرم، وسط برهوت بودیم. بعد چهارتایی به "آن" تجاوز می کنن، بعدشم می کننش تو ماشین و وسط جاده شهریار، با ماشین در حال حرکت پرتش می کنن بیرون . "آن" می گفت تمام بدنم درد می کرد و مثل کرم رو زمین خودم و می کشیدم تا بیام گوشه جاده نمی دونستم کجا هستم، هوا خیلی سرد بود و جاده هم پر از کامیون، هیچ ماشینی وای نمیستاد نمی دونم چقدر پیاده راه رفتم تا یه ماشین برام نگه داشت. بعد از اینکه سوار ماشین میشه موبایل راننده رو می گیره و به خواهرش زنگ می زنه. خواهر "آن" دوباره بهم زنگ زد گفتم چی شد کجایین، گفتش می ریم خونه یکی دیگه از بچه ها مامان باباش نیستن برای "آن" بهتره . میرن اونجا "آن" که یه کمی آرومتر می شه چند ساعت بعد زنگ می زنن دوست پسرش بیاد، شاید می تونست بیشتر از هر کسی بتونه آرومش کنه. پسره بعد از اینکه میاد می گه شماها من و گذاشتین سر کار و دارین بهم دروغ می گید."آن" برای جلب توجه من این نقشه رو کشیده، بعدشم از اون خونه میره بیروننمی توانستم و نمی خواستم به این پسره فکر کنمیکسال بعد "آن" جریان و برام خودش تعریف کرد. در یه کیسه ای رو باز کرد که یه دفتر توش بود، با کیف و لباسهایی که اون روز تنش بودن، بهش گفتم بسوزونیمشون من سوزوندن و دوست دارم. شب که شد با "آن" رفتیم یه جایی که هیشکی نبود، یه آتیش گنده درست کردیم، همرو سوزوندیم. فردای شب تجاوز "آن" اومد خونه، رفتم دیدمش. روبروی هم نشسته بودیم و هیچ حرفی نمی زدیم. به خواهر "آن" گفتم باید به مامان اینها بگین و حتمن "آن" باید پیش دکتر بره. شبش رون با خالشون حرف زد و یک ماه بعد جریان و برای مامانش تعریف کردن. بعد یکماه، ولی از نگفتن بهتر بودباید می رفتن کلانتری برای شکایت، کلانتری گفته بود که پدرش باید شکایتنامه رو بنویسه، نمی توانستن به پدرش بگن چون ممکن بود سکته کنه، هیچ وقت شکایتی برده نشد. "آن" از فردای اون روز با کاتر تمام پای خودش و تیکه تیکه می کرد. تا مدتها بعد، شاید تا دو سه سال بعد می دیدم این کار و تکرار می کرد.
  حدودن دو ماه پاش و از در خونه بیرون نذاشت . اون شب وقتی خواهر"آن" بهم گفت چی شده تا صبح بیدار بودم، تو اتاقم از سر اتاق به ته اتاق می رفتم و بر می گشتم، تمام بدنم میلرزیذ یادم نیست کی صبح شد و چی شد که دیگه راه نرفتم. و چه شد که خوابم ...برد

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...