۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

سه گانه قسمت آخر"تابو"


وقتی هجده نوزده سالم بود هیچ وقت دوست پسر نداشتم، ولی دوست های پسر زیادی داشتم. اسم یکی از اونها" تابو" بود. تابو پسر خوش قیافه ای بود که یکی دو سالی از من بزرگتر بود ویادم که اونوقت ها خیلی شیطون بود.  بیشتراوقات وقتی نمی دونست باید چیکار کنه یا یه گندی می زد، من نقش امداد رو داشتم و یه جورایی کمکش می کردم تا جریان و جمع و جورش کنه. اون روز صبح وقتی تابو بهم زنگ زد ساعت هفت بود. هیچ وقت این ساعت بهم زنگ نمی زد. گوشی رو که بر داشتم صداش داشت می لرزید، ولی گریه نمی کرد. گفتش یه اتفاقی افتاده، به هیچ کس نمی توانم بگم، حالم بده نمی دونم چیکار باید بکنم. گفتم پاش و بیا پایین ببینم چی شده، خیلی در به داغون بود، هر لحظه منتظر بودم بزنه زیر گریه، بهش گفتم  خیلی آروم شروع کن به تعریف کردن، مطمعنم انقدر که فکر می کنی اوضاع وحشتناک نیست، فقط بگو...، حرف بزن...، اینجوری آروم می شی. صورتش جمع شد تو هم، زد زیر گریه...، گفت بهم تجاوز کردن. برق از سرم پرید، گفتم یعنی چی؟، چه جوری؟،کی؟،کجا؟. گفتش دیشب تو یه باغی سمت کرج. اون موقعها به نسبت حالا خیلی آدم ریلکسی بودم و خیلی راحت می توانستم در عرض چند دقیقه جریان و برای خودم حل کنم، با این وجود خیلی شوک بودم، خیلی زیاد. بهش گفتم آروم باش، تعریف کن ببینم چی شده. برام گفت که دیشب با دو تا از دوستاش می رن باغ، باغ نسبتن بزرگی بوده، حدودای ساعت دو بچه ها گفتن می توانی بری از تو زیرزمین زغال بیاری برای قلیان، منم رفتم، وقتی از پله ها رفتم پایین احساس کردم در از پشت بسته شد، صدای پای دو تا آدم و می شنیدم، فکر کردم بچه هان دارن شوخی می کنن. هر چی صداشون کردم جواب ندادن، چراغ و پیدا کردم وقتی چراغ و روشن کردم دو تا آدم خیلی گنده که رو صورت یکیشون جای چاقو بود با قمه روبروم وایستاده بودن، نه می توانستم فرار کنم، نه می توانستم بزنمشون، هیچی، هیچکاری ازم ساخته نبود. شروع کردم به گریه و التماس، وقتی شروع کردم به گریه دو تایی قهقه می زدن و می گفتن درار درار بچه خوشگل... . همه رو برام یه جا تعریف نکرد، فکر کنم تا ظهر طول کشید. همش وسطش می زد زیر گریه، یا از گفتن منصرف می شد، یا می گفت نمی توانم بگم، یا می گفت بد بخت شدم... . ساعتها دردناک می گذشتن. برام گفت بعد از اینکه اون دو تا رفتن من هنوز داد می کشیدم...، ازم خون می رفت و صورتمم که می بینی، صورتش از چند جا بد جور کبود شده بود ، یه نیم زخم چاقو هم پایین گوشش افتاده بود. بعد از اتفاق، اون دو تا دوستاش سر می رسن و می گن چی شده؟، چه بلایی سرت اومده...، دیر کردی ما نگران شدیم اومدیم ببنیم کجا رفتی... . بعدم یکی از اون دو تا بهش می گه به نظرم بهتره این جریان و برای هیچ کس نگی . بهش گفتم، مطمعنم که این دوتا در جریان بودن. گفت خودمم حدس می زنم، گفتم نه، مطمعن باش. باید شکایت کنی، یعنی چی به کسی نگو...، پدرشون ودر میارن، نباید ولشون کرد، من الان زنگ می زنم کلانتری ببینم باید چیکار کرد. زنگ زدم...، اون ها هم گفتن اول باید بره پزشک قانونی تایید بشه بعد بیاین اینجا. بهش گفتم باید به پدر و مادرت بگی، گفتش هیچ جوری نمی توانم اینکارو بکنم، گفتم من می کنم. پدرش و می شناختم، به شدت آدم سختگیری بود. شماره پدرش و گرفتم زنگ زدم. سلام، من فلانی هستم، حال شما چطوره...، و بلا فاصله گفتم دیشب به تابو تجاوز کردن، خودش نمی توانست بگه، برای همین من زنگ زدم بهتون... . الانم باید برید پزشک قانونی... .  پدر تابو قفل کرده بود، بعد چند لحظه سکوت مرگبار گفت یعنی چی... ؟، منم گفتم یعنی تجاوز دیگه. گفتش الان کجاست؟، گفتم داره میاد خونه. من، بدترین خبر رسان دنیا... . به تابو گفتم از این اتفاقها مکنه برای هر کس پیش بیاد، آروم باش ، اونقدر ها هم که فکر می کنی وحشتناک نیست. نمی دونم این مزخرفات و از کجا در می آوردم میگفتم. رفت خونه، برخورد پدرش بدترین برخورد دنیا بود. رفتن پزشک قانونی، تایید شد، پرونده رفت  آگاهی شاپور، باز جوییها شروع شد، اون دو تا دوست ها رو گرفتن. دنبال اون دو تا اصلی ها می گشتن. تو اون مکان مخوف...، بد ترین توهین های ممکن و به تابو می کردن. هر روز که می اومد خونه مریض و مریض تر می شد. طعنه های آقای پدرهم که جای خود داشتند. دادگاه تشکیل شد، قاضی احمق تر و، وحشی تر و، بی تربیت تر از مامورای کلانتری... . اون دو تا شناسایی شدن، یکیشون و بعد از چهار ماه از تو زندان پیداش کردن، یکیشونم، مادرش مثل اینکه خانوم رییسی چیزی بود، یه آشنای گردن کلفت داشت که نمی ذاشت پسرش و بگیرن... . تا همه مضنونین تو دادگاه حاضر نمی شدن حکم صادر نمی شد. یکی از روزایی که تابو از دادگاه برگشته بود، گفت پدرش گفته اگه بجای تو بودم خود کشی می کردم، تو دیگه بدبخت شدی... . ساعت ها با تا بو حرف می زدم تا اتفاق های روز و فراموش کنه... .  دوست دختر تابو رو هم می شناختم، اون هیچچی از جریان و نمی دونست، فقط باید یه جورایی مجبورش می کردم هوای تابو رو بیشتر داشته باشه... . روزها می گذشت و کارها از پیش نمی رفت.. .  حدود یک سال گذشت، انقدر به تابو و خانوادش فشار اومد و آزار دیدن که پرونده رو رها کردن... . مدتها بعد از اون جریانات دیگه از تابو خبری نداشتم. حالا تنها چیزی که می دونم اینه که تابو دیگه هیچ وقت نمی تونه شبیه به آدمهای معمولی زندگی کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...