۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

سه گانه قسمت اول "آن"



خیلی ساعت گذشته بود ولی هنوز از "آن" خبری نداشتیم خواهر"آن" تقریبن هر یک ربع یکبار زنگ می زد و می گفت هنوز گوشیش خاموش ، خیلی نگران بود خیلی زیاد ولی من با وجود اینکه معمولن همیشه ته ماجرا رو در نظر می گیرم اون روز واقعن فکر نمی کردم اتفاقی افتاده باشه . حدود ساعت یازده نیم بود خواهر"آن" بهم زنگ زد گفت ما شب میایم اونجا "آن" حالش اصلن خوب نیست نمی توانیم بریم خونه ، گفتم باشه فقط بگو چی شده. "آن" ساعت چهار، پنج بعد از ظهر تو میدون آریاشهر منتظر ماشین بوده که سوار شه بیاد خونه، یه پراید قرمز نگه می داره، بجز راننده توش دو تا مرد دیگه هم بودن،"آن" می گفت خواستم سوار نشم ولی انقدر خسته بودم دلم می خواست زودتر برسم خونه، از صبحم انجیو بودم، دیگه اون ساعت به چیز دیگه ای بجز خونه رفتن نمی توانستم فکر کنم. یه متر جلو تر یه مرد دیگه رو هم سوار کردن، دیگه کم کم داشتم می ترسیدم، راننده از تو آیینه زل زده بود به من و اون دوتا انگار داشتن با هم یه چیزایی رد و بدل می کردن. تو کمتر از چند ثانیه تصمیم گرفتم بگم پیاده می شم، اما قبل از اینکه دومین کلمه از دهنم بیرون بیاد دوتا مردی که این ور اون ورم نشسته بودن سرم و فشار دادن زیر صندلی، یکیشونم دستشو گرفته بود جلوی دهنم، راننده هم شروع کرده بود به گاز دادن، صدای گاز ماشین وبوق ماشینهای اطراف و می شنیدم. هیچ وقت جرات نکردم ازش بپرسم حسش تو اون لحظه چی بوده، یعنی هیچ وقت اصلن چیزی ازش نپرسیدم. چیزایی رو که می دونم خودش برام تعریف کرده، فقط حالا که می خوام حسش کنم دستام کرخت می شه. "آن" می گفت از احساس سرمایی که می کردم فهمیدم که هوا داره تاریک میشه می دونستم که دیگه تو خیابون نیستیم صدای جاده میومد. بالاخره ماشین و نگه داشتن. گردنم داشت خرد می شد نفسمم بند اومده بود سرم و که ول کردن، گفتم هرچی پول دارم بردارید موبایلمم هست، یکیشون محکم زد تو صورتم گفت خفه شو، از ماشین انداختنم بیرون و با لگد می کوبیدن تو سرم، وسط برهوت بودیم. بعد چهارتایی به "آن" تجاوز می کنن، بعدشم می کننش تو ماشین و وسط جاده شهریار، با ماشین در حال حرکت پرتش می کنن بیرون . "آن" می گفت تمام بدنم درد می کرد و مثل کرم رو زمین خودم و می کشیدم تا بیام گوشه جاده نمی دونستم کجا هستم، هوا خیلی سرد بود و جاده هم پر از کامیون، هیچ ماشینی وای نمیستاد نمی دونم چقدر پیاده راه رفتم تا یه ماشین برام نگه داشت. بعد از اینکه سوار ماشین میشه موبایل راننده رو می گیره و به خواهرش زنگ می زنه. خواهر "آن" دوباره بهم زنگ زد گفتم چی شد کجایین، گفتش می ریم خونه یکی دیگه از بچه ها مامان باباش نیستن برای "آن" بهتره . میرن اونجا "آن" که یه کمی آرومتر می شه چند ساعت بعد زنگ می زنن دوست پسرش بیاد، شاید می تونست بیشتر از هر کسی بتونه آرومش کنه. پسره بعد از اینکه میاد می گه شماها من و گذاشتین سر کار و دارین بهم دروغ می گید."آن" برای جلب توجه من این نقشه رو کشیده، بعدشم از اون خونه میره بیروننمی توانستم و نمی خواستم به این پسره فکر کنمیکسال بعد "آن" جریان و برام خودش تعریف کرد. در یه کیسه ای رو باز کرد که یه دفتر توش بود، با کیف و لباسهایی که اون روز تنش بودن، بهش گفتم بسوزونیمشون من سوزوندن و دوست دارم. شب که شد با "آن" رفتیم یه جایی که هیشکی نبود، یه آتیش گنده درست کردیم، همرو سوزوندیم. فردای شب تجاوز "آن" اومد خونه، رفتم دیدمش. روبروی هم نشسته بودیم و هیچ حرفی نمی زدیم. به خواهر "آن" گفتم باید به مامان اینها بگین و حتمن "آن" باید پیش دکتر بره. شبش رون با خالشون حرف زد و یک ماه بعد جریان و برای مامانش تعریف کردن. بعد یکماه، ولی از نگفتن بهتر بودباید می رفتن کلانتری برای شکایت، کلانتری گفته بود که پدرش باید شکایتنامه رو بنویسه، نمی توانستن به پدرش بگن چون ممکن بود سکته کنه، هیچ وقت شکایتی برده نشد. "آن" از فردای اون روز با کاتر تمام پای خودش و تیکه تیکه می کرد. تا مدتها بعد، شاید تا دو سه سال بعد می دیدم این کار و تکرار می کرد.
  حدودن دو ماه پاش و از در خونه بیرون نذاشت . اون شب وقتی خواهر"آن" بهم گفت چی شده تا صبح بیدار بودم، تو اتاقم از سر اتاق به ته اتاق می رفتم و بر می گشتم، تمام بدنم میلرزیذ یادم نیست کی صبح شد و چی شد که دیگه راه نرفتم. و چه شد که خوابم ...برد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...