۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

دروازه غار(مجموعه من و بچه ها)


دروازه غا ر. کوچه هاییبا عرض یک متر. یه خونه با در آبی...، وقتی می ری توش در رو از پشت قفل می کنن. بهشون می گن غربتی. یه چیز تو مایه های همون جیپسی یا کولی. اصلیتشون مال آمل و بابل و اون وراست، یه محل بنام جوکی ها، این و امروز شنیدم. اکثرن چیزی پاشون نیست، پابرهنه این ور اون ور می دون و جیغ می کشن، پاهای همشونم سیاه. سلام کردن واز همه چیزای دیگه بهتر بلدن، بعضی هاشون عجیب غریب باهوشن، از کوچکترین اتفاقهای ممکن برای هرگونه تخریب و هرج ومرج استفاده می کنن. از دیواربالا رفتن و دوست دارن، زدن همدیگه رو دوست دارن، جلب توجه و خیلی زیاد دوست دارن. به هیچ عنوان تمرکز ندارن، از اینکه سر به سرت بذارن لذت می برن. چند تاشون چقدر خوشگلن. کوچیکترینشون یه سالش،بزرگترینشون و نمی دونم، فکر کنم بیست سالش. بیشتروشون سو تغزیه دارن، بیشتروشون معتادن، پدر و مادر مصرف کننده دارن. هیچ کدومشون هویت رسمی ندارن، نه کارت ملی، نه شناسنامه. ازدواجاشون اینجوری که یه دختر با یه پسر فرار می کنن، یک ماه بعد بر می گردن، اگه پول داشته باشن جشن می گیرن، وگرنه میرن یه گوشه ای با هم زندگی می کنن. آدمای متعهدی به هیچ عنوان نیستن. وجود داشتن یا نداشتنشون هیچ وقت وهیچ جا به ثبت نمی رسه. بچه یه ساله از بچه یه ساله های معمولی مستقل تر، همینطوری راه می ره کتک می خوره، زمین می افته، پا می شه، می شینه و دوست داره که بهش محبت کنی و حتا بگیریش تو بغلت. اونجا خیلی محبتِ امنی براش وجود نداره، تازه اگرم داشت همش یه سالش طبیعی که محبت می خواد، همشون می خوان یکساله تا بیست ساله، تا آخریشون. دفعه پیش یه بچه شیش ماه هم بود، اندفعه ندیدمش، معتاد به کرک بود، قرار بود"علی اصغر" بخوابوننش، شاید برده بودنش نمی دونم. وجه مشترک همه باباها خلاف کار بودن و البته زندان رفتنشون. بعد دوباره میان بیرون و ادامه می دن...، و البته قطعن بیکار بودنشون. تو خونه های هیچ کدومشون گاز نیست...، برای غذا پختن، چون گویا وسط همه اون جاهایی که بهش می گن خونه یه گاز پیکنیکی هست، در صورتی که خونه وجود داشته باشه و ته پارک یا یه کوچه بن بست زندگی نکنن. چیزی بنام وعده غذایی اوصولن تو این جماعت تعریف شده نیست. تو اون خونه در آبی، ظهرها بچه ها می تونن غذا بخورن. بچه ها وظیفه دارن روزی ده هزار تومان پول ببرن خونه، دو تومنش میشه واسه خودشون، بقیه اش در بهترین شرایط ممکن، اگه خرج مواد پدر و مادر نشه میره واسه اجاره اتاق یا خونشون........ادامه دارد.

۱ نظر:

  1. صمد بهرنگی توی داستان "24 ساعت در خواب و بیداری" از پسری حرف می زنه که پاهاش رو با واکس رنگ کرده تا دوستاش رو گول بزنه که کفش خریده!!! توی همین داستان پسری هست که یه شتر عروسکی رو دوست داره بخره ولی نمی تونه و تنها اجازه داره که توی خواب باهاش حرف بزنه!!!
    نمی دونم تو زمونیه ما بچه های فقیر واکس دارن که پاهاشون رو رنگ کنند؟ یا اصلا می تونن بخوابن که خواب آرزوهاشون رو ببینن؟

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...