۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

بیرون در آبی داخل در آبی...(مجموعه من و بچه ها)

...یک هفته ای می شه که دارم فکر می کنم چی می شه در مورد اینها گفت. انقدر همه چی مبهم که ...، یا شایدم واضح که گفتنش سخته. تو اون محله دروازه غار، اون خونه در آبی یه جایی که بچه ها یه ساعاتی از روزشون و میان اونجا تا از آسیب به دور باشن، یا بلکه هم بتونن یه وعده غذا بخورنن ودر نهایت شاید، والبته شاید، بعنوان آخرین چیز ممکنه به ذهنشون خطور کنه که می توانن یه چیزایی هم یاد بگیرن. اگه این و می گم بخاطر این نیست که بچه ها خنگ باشن یا  هوششون کم باشه نه، به جرات می توانم بگم بیشترشون از هوش بالایی برخوردارن، در مورد استعدادهاشون نمی توانم نظری بدم، به هیچ عنوان تمرکزی برای شکوفا کردن استعدادهاشون ندارن و البته چیزهایی که بین مردم عادی بعنوان استعداد و اهیانن ارزش ازشون یاد می شه برای این بچه ها کوچکترین مفهومی نداره. چیزایی که برای این بچه ها ارزشِ، زورگویی، قلدر بودن، پررو بودن... و کلی چیزایه دیگه که همشون بخاطر حفاظت و حمایت از خودشون براشون جا افتاده. هر کسی که بتونه بلندتر داد بزنه...، هرکسی بتونه بهتر اون یکی رو بزنه ...، هر کسی بیشتر فحاشی کنه ...، و حالا تو این خونه در آبی قراره همه چه برعکس باشه. اونجا تمام چیزایی که برای بچه ها جا افتاده زیر سوال می ره.  برای دعوا، کتک کاری و فحاشی باز خواست می شن، کم کم خیلی آروم میفهمن که مثل اینکه واقعن یه چیزایی بده. اینجا یه اتفاق عجیبی می افته، همه اونچه تو کوچه و بازار وپیش خونواده انجام دادنش خوب و لازمِ بد شده... . حالا باز یه پیچیدگی جدید برای بچه ها، حالا باز یه تضاد عجیب و غریب، حالا باز عکس العملهای خشن بچه ها در قبال این همه چند گانگی . خیلی زیاد می بینم آروم بودن یه روز و وحشی شدن تو روز بعدی رو. یا در مورد بعضی هاشون این اتفاق در طول چند ساعت دائم تغییر می کنه. یه چیز دیگه، احساس می کنم با وجود انزجار شدیدی که از کثیفی دارم، برای این بچه ها کثیف بودن یه جور حفاظت از خود محسوب می شه، چون بعضی هاشون واقعن زیبا هستن، و این تویه جماعت وحشی اصلن خوب نیست، و آسیب پذیری رو چندین برابر می کنه و می تونه زندگی رو به مراتب براشون سختتر کنه. برای همینه که کم کم پاهای سیاهشون، پا برهنه راه رفتنشون و طبیعت وحششیشون داره برام جا می افته. چیزایی که نباید باشه، ولی لازم که باشه.  چند روز پیش یه بچه ای اومد اونجا که نصف صورتش به طرز وحشتناکی ورم داشت، یه چشمش کاملن بسته شده بود و به خاطر ضربه شدیدی که خورده بود باز نمی شد، پیشونیشم با اون ورم سنگین به حالت خیلی بی رحمانه ای شکاف بر داشته بود، گریه می کرد، حرف نمی زد، فکر کنم سه سالش بود، وقتی ازش می پرسیدی چی شده جواب نمی داد. یه نفر که با هاش بود گفت سرش کوبیده شده کف آسفالت، یعنی زمین خورده، به نظرم همون سرش کوبیده شده درست تر باشه، فقط کاش مثلن پدرش این کارو باهاش نکرده باشه یا مادرش.....ادامه دارد.

۱ نظر:

  1. وقتی یاد اون چشمای باد کرده میافتم واقعا حالم بد میشه ...

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...