۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

کی کیه؟(مجموعه من و بچه ها)

...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز جدید می بینم ولی حالا این مهم نیست. از سام شروع می کنم چهار پنج سالش ، روز اولی که دیدمش بلیزش در آورده بود دنبال بچه ها می دویید و می زدشون موقع معرفی هم بچه ها گفتن که این باباش سامان غربتی، گویا از فیمسایه محله دروازه غار در ضمن یه ماه بیشتر نیست که از زندان اومده ،برگردیم به سام با وجود شیطنت عجیب و غریبش خیلی دلبری می کنه ، وای ی ی ی ملیکا خوشگله یه سالش وقتی می خنده انگار همه دنیا داره می خنده خیلی عزیز خیلی، داداشش مسعودم خیلی با هوش دوست داشتنی و البته مودب ، حدود پنج سالش و مراقب ملیکا خوشگل هم هست ، سورج واااای این بچه به هیچ صراطی مستقیم نیست خیلی زیاد شر خیلی و بی ادب و پررو چند روز پیشم با سر گذاشت تو شیشه، فولاد یا امیر رضا پسر آرومی نیست ولی حس می کنم بعضی وقتها فکر می کنه ودقتشم زیاد و البته با هوشم هست ، سه چهار روز پیش هزار جور نقشه کشید تا لباس سوپرمن اونجا رو با خودش ببره ،بعدم بردش فولاد باید ده سالش باشه ،لیلا یه دختر نیمه خل وحشتناک کّنه، خوب راستش و بگم من و عصبی می کنه چون داعمن بچه های کوچیک و می چلونه بزرگارم اذیت می کنه، فاطمه هم خوشگل هم باهوش سیزده سالش و در ضمن یاغی هم هست، چارلی بیست سالش دو تا زن داره دزد و جیب بره و به نظر من معتاد،نازنین اونم دوازده سیزده سالش، پررو ،باهوش و بی ادب والبته خوشگل، رامین یه پسر خیلی سبزه است که خیلی شیطون چهارده پونزده سالش و اونجارو می ذاره رو سرش وقتی هم می اندازیش بیرون می ره بالای دیوار،چند روز پیش یه چادر مشکی سر کرده بود رفته بود اون بالا دلقک بازی واقعن بامزه بود، حسین یا امیر حسین چهار سالش خوب کتک می خوره ولی از پس خودش بر میاد، مروارید و صدف دو تا خواهر کوچولوی مظلوم که هر روز دمپاییاشون و گم می کنن و پا برهنه بر می گردن خونه ،سولمازوصبورا وای سولماز واقعن بچه حرف گوش نکنی و صبورا قیافش شبیه سولماز البته از سولماز آروم تر ..... خلاصه سی چهل تا اسم دیگه که هر کدوم برای خودشون داستانی دارن و هیچ کدوم دوست ندارن حرف گوش کنن و از اینکه بتونن تو رو عصبانی کنن لذت می برن ،اگه امروز با یکیشون دوست شدی امروز بوده توقع نداشته باش فردا هم دوستت باشه ، داستان طولانیِه داستان بچه ها و دوست شدن باهاشون....ادامه دارد.

۲ نظر:

  1. قصه نیست...از تلخی واقعیت رو سخت باور میشه کرد نه؟!

    پاسخحذف
  2. آره... راست میگی... هم قصه هست، هم که نیست... واقعیته و حسابش از قصه جدا و قصه زندگی یه آدمه... بیشتر پی انسجام بودم... آغاز، ادامه و پایان... همیشه قضاوت در مورد نظر یکی دیگه قلقلکم میده ولی عذابم هم میده... چون آخر نمی فهمم واقعا چی می خواسته بگه!

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...