۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

سرنگ فرو رفته تو رگ دستش بود(مجموعه من و بچه ها)

...یه روز صبح همینجوری خوش و خرم داشتم می رفتم خونه در آبی. تو یکی از کوچه های اون اطراف یکی داشت از روبروم می اومد که سرنگ فرو رفته تو رگ دستش بود، تو این دستشم یه فندک اتمی بود و تلو تلو می خورد و اینور اونور می شد. روزهای دیگه هم آدمهایی که یه کیسه گنده دستشون و تو سطل آشغال دنبال چیزای مختلف می گردن، یا از نعشگی ته یه دیواری زیر آفتاب خوابیدن رو زمین، یا از شدت خماری دو زانو رو پا خم شدن وسرشون داره می خوره به زمین دیده بودم، ولی خوب این یکی دیگه در حال مصرف از نزدیک بود. یادم یه روز تو ماشین پارک شده نشسته بودم یه کارتن خواب خیلی وحشتناکی رو دیدم که تو سطل آشغال دنبال خوراکی می گشت، یه چیزهایی هم پیدا کرده بود و می خورد قسمت بد ماجرا این بود که وقتی دید دارم نگاهش می کنم با ولع بیشتری شروع کرد به خوردن کرد و با یه حالت شیطنت آمیزی شروع به لبخند زدن کرد. اینا همه همدیگه رو برای من تداعی می کنند. خلاصه اون روز صبحم مثل همه روزهای دیگه بعد از کلی کوچه تودرتو رسیدم به خونه درآبی. نزدیکهای ظهر داشتم با یکی از خانمها حرف می زدم که برام گفت این جا تو پارک این پشت دولت کرک مجانی پخش می کنه، در اون لحظه ذهنم هیچ تحلیلی نمی تونست بکنه. در مورد چارلی می دونستم که مصرف کننده است، با یکی از این خانمها که صحبت می کردم جریان رو در میون گذاشتم، ایشون گفتند نه چارلی ظاهرش لاغر و ضعیف ولی چیزی مصرف نمی کنه فقط احتمالن گاهی مشروب می خوره. خوب به نظر من که خانم مزخرف می فرمودن، دیگه بحث و ادامه ندادم. ظهر همون روز چارلی سر ظهر اومد، انقدر نعشه بود که نمی توانست قاشق و تو دستش بگیره، بعدم غذاش و خورد و رفت. فرداش بهش گفتم بیا کارت دارم، چارلی هم اومد نشست کنار دستم، بهش گفتم حالا بگو بینیم چی می زنی؟ خندید گفت همه چی کرک، شیشه، هرویین، کوکایین هر چی که بخوای، گفتم خیلی خوب حالا چرا می زنی، گفتش نه بابا آبجی ما فقط مشروب می خوریم. آخ آخ این آبجی گفتن چارلی هم واسه خودش یه پروژه است...، روزی چند بار بابت این کلمه خانمهای مربی اونجا توبیخش می کنن و سرش داد می کشن و خوبیش اینه که اصلاح هم نمیشه. گفتم چارلی می دونم تو یه چیزی می زنی، دیروز از نعشگی سر ناهار داشتی می مردی، گفتش نه بابا دیروز از خواب پا شده بودم خوابم میومد، بعد هم برگشت بهم گفت ولی توازچشات معلومه یه چیزی می زنیا... .   حرف زدن بی فایده است. ادامه دارد.

۱ نظر:

  1. ... مدتی پیش با یه دوست توی یه کافه نشسته بودم... بهم گفت : "مهرداد، حرف اون روزت خیلی روم تاثیر گذاشت." ... " پرسیدم : "کدوم حرف؟ ما که اونروز صحبت خاصی نداشتیم. چرت و پرتای همیشگی!" در مورد چیز خاصی حرف نزده بودیم. پای میز بیلیارد جای فکر نبود. موقع آزاد کردن ذهن از مشغله هر روزه بود... گفت : "وقتی ازت پرسیدم چطوری، گفتی زندگی داره بهم حال میده." ... حتی فکر هم نکرده بودم. فقط واسه انجام وظیفه سوالش رو جواب داده بودم. فکر نمی کردم انقدر تاثیر داشته باشه!

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...