۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

فقط خودشون می دونن(مجموعه من و بچه ها)

...خوب خوش گذشت یک ساعت نشستم نوشتم همش پاک شد حالا از اول. فکر کنم داشتم تو اون قبلی می گفتم که انقدر اونجا همه چی قر و قاطی منم یه جورایی مغزم هنگ کرده، درست نمی دونم از کجا شروع کنم. بذار ببینم فکر کنم یه چیزایی راجب رامین نوشته بودم، رامین همونی که هفته پیش چادر به سر، رفته بود بالای دیوار ناز و قمیش می اومد. فردای اون روزم آقا رامین گل بعد از اینکه مثل همیشه خون مربی هارو کرد تو شیشه و درست وسط ناهار انداختنش بیرون، تشریف بردن رو پشت بام و اقدام به آجر پرت کنی در وسط حیاط نمودند. رامین پسر شر و باهوش دوست داشتنی که می توانه وحشتناک ترین کارها رو بکنه، این چیزی که من توش می بینم. یه دوستیم داره اسمش میلاد، خیلی هوای رامین و داره یه جورایی با هم می رن میان، تقریبن شریک جرم همن. این یکی با قبلی که نوشتم خیلی فرق کرد، مهم نیست. اینجا بیشتر وقتا به بچه ها خیلی سخت می گیرن، ولی بچه ها یه جورایی اینجا رو دوست دارن. بعدارظهر موقع رفتن هزار جور قایم موشک بازی در میارن که نرن... . احتمالن این بچه ها تاثیرات عجیب و غریبی روی همدیگه دارن. با هم بودن ملیکا و مرصاد یکساله در کنار چارلی بیست و دو ساله  و یه چند تایی که گاه گداری یه سرکی می کشن به اینجا که احتمالن الان تو مرخصی زندانشونن اتفاق دردناکی، ولی البته چاره ای هم نیست. چیزی که من اصلن در موردش نمی دونم، اینه که اون بیرون دقیقن داره چه اتفاقی می افته، چون همه این چیزایی که دارم می بینم، یه پوسته نازک از واقعیتی که این بچه ها دارن باهاش زندگی می کنن،اکثرن، مخصوصن اگه سنشون بیشتر باشه از گفتن کوچکترین حرفی در مورد زندگیشون طفره می رن. قسمت عمده زندگی این بچه ها داره یه جای دیگه اتفاق می افته و فقط خودشون می دونن که چی به کی. نمی دونم این در کنار هم قرار گرفتن بچه ها چقدر می توانه آسیب پذیریشون رو بیشتر کنه، یا شایدم کمتر ولی به هر صورت شکل گیری بچه هارو هرج و مرج وار می کنه ....ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...