۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

سه گانه قسمت دوم "رف"


وقتی این اتفاق افتاد"رف"چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت. انگار نه انگار که این همه سال گذشته بود. یه بعد از ظهری" رف" با یکی از دوستاش میرن پاساژ نزدیک خونشون تا یه دوری با هم بزنن، میگفت یادم نیست چرا باهاشون نرفتم و هیچ وقت بخاطر این نرفتن خودم و نمی بخشم(آنیا خواهر بزرگتر "رفِ"). یه چند ساعتی گذشته بود و "رف"باید برمی گشت خونه ،ولی هنوز نیومده بود. آنیا زنگ می زنه به دوست "رف" که با هم بیرون بودن، اونم میگه یک ساعت پیش از هم جدا شدیم. فاصله تا خونه با تاکسی پنج دقیقه هم نمی شد، پشتم یخ کرد، نمی دونستم باید چیکار کنم. مامان و صدا کردم، رفتیم سمت پاساژ، دوست"رف"هم با خانوادش اومده بودن تا دنبال" رف" بگردیم. انگار آب شده بود رفته بود توزمین، نمی توانستم خودم و ببخشم اگه باهاشون رفته بودم اینجوری نمی شد، ناخونام ومی خوردم ونمی دونستم باید چیکار کنم. هنوز پنج ماه از فوت بابا نگذشته بود. بابا"رف"و خیلی دوست داشت. هر جایی رو که فکر می کردیم ممکنه رفته باشه زنگ زدیم، به همه دوستاش، حالا دیگه ساعت نه بود و تو خونه ما پر از آدمآنیا یکی از دوستای من، دختر خیلی مهربونی، همه حرکاتش به طرز عجیب و تند و تیزی بر اساس احساساتش انجام می گیره و کوچکترین چیزی که نشان از تعادل داشته باشه تو وجودش نیست. آنیا می گفت:، ساعت نزدیک ده بود...، جیغ میزدم و"رف"و از بابا می خواستم، انقدر چنگ کشیده بودم تو صورتم که همه صورتم تیکه تیکه شده بود. نزدیکای صبح دیگه اصلن حالیم نبود دارم چیکار کی کنم، تو اتاقم دویدم و سرم و محکم کوبیدم تو دیوار، از صدای کوبیده شدن دیوار همه اومدن سمت اتاقم، دستام و گرفتن و من و به زور نشوندن. ساعت نزدیک هفت بود، انقدر گریه کرده بودم که چشمام جایی رو نمی دید. زنگ در و زدن، هر صدای کوچیکی همه رو از جا می پروند. مامان در و باز کرد پشت در"رف"بود.. . "رف"وقتی از ته پاساژ میاد بیرون، وارد خیابون می شه تا سوار تاکسی بشه. یه مانتوی سفید، با شلوار سفید تنش بوده. اون سال ها "رف"یه کمی تپل بود و به همین زیبایی که حالا هست. سوار یه ماشین می شه، یه پیکان مغزپسته ای. سه چهار تا پسر بیست و چهار پنج ساله تو ماشین بودن، به محض اینکه میشینه تو ماشین، راننده شروع می کنه به گاز دادن. "رف "هم جیغ می کشیده و با مشت و لگد اون ها رو میزده. اون موقع ها"رف" کلاس کنگ فو می رفت. برام گفت که خیلی زدمشون ولی زورم بهشون نمی رسید، انقدر مشت ولگد وجیغ زدم تا دست و پام وبستن. وقتی داشتیم از شهرک خارج می شدیم یه ماشین گشت نیرو انتظامی ما رو دید ، دید که من جیغ می زنم، ولی دور زدن رفتن یه سمت دیگه. مردم عادی و ماشین های دیگه هم که می دیدن هیچ عکس العملی نداشتن. پنج شیش بار در ماشینم باز کردم که خودم و پرت کنم بیرون، آدم ها می دیدن، ولی هیشکی جلو نمی اومددست و پام و محکم بسته بودن، و منم همینطور تقلا می کردم. تمام شهر و دور زدن، بعدش رفتن سمت جاده بهشت زهرا. با هم دعواشون شده بود، سر همدیگه عربده می کشیدن. یکی از اونها که یه جورایی سر دستشون بود می گفت باید من و ول کنن تا برم، بقیه هم داد می زدن و مخالفت می کردن . بالاخره یه جا کوبید رو ترمز، برگشت عقب و گفت تا من نگم هیشکی حق نداره بهش دست بزنه. دیر وقت بود، شاید نزدیک دوازده، دست و پاهام و باز کردن، دیگه قدرت مشت و لگد زدن نداشتم، فقط گریه می کردم. اونا هم همینجوری وایستاده بودن نگاهم میکردن. یکیشون دستش و کشید رو اشکام، صورتم پس زدم عقب. یه جایی نزدیکای مقبره خمینی بودیم، نوراش از اونجا کامل معلوم بود. نشوندم رو زمین، سردسته هه کنارم نشست، اونای دیگه هم روبروم. بهم گفت کسی کاریت نداره، ازت خوشم اومده، ولی نمی توانیم ولت کنیم بری، تو هممون رو لو می دی. بهشون گفتم این کار و نمی کنم، قول میدم لوتون ندم، گفتش تازه اگه خودتم نخوای خونوادت نمی ذارن حرفی نزنی... . دو سه ساعتی یکی بدو می کردیم، بالاخره پسر اصلیِ شماره خونمون و گرفت که زنگ بزنه. زنگ که می زنه مامان گوشی رو بر می داره، به مامان می گه دخترتون پیش ماست حالش خوبه نگران نباشید، این و می گه و بعدم گوشی رو قطع می کنه.

۱ نظر:

  1. kheili khoobe ke in etefagha bayan she chon shayad har kas az in dastana too zendegishdashte va faghat doostaye nazdikesh midoonan ya hatta faghat khodesh, man fek mikonam in tajrobiato bayad ba hame share kard.

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...