۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

داشتم تبدیل به باد می شدم و می ترسیدم

یه بیابون بود که توش می شد بقایای یک معبد قدیمی رو دید، یا حداقل من اینجوری میدیدم. داشتم تبدیل به باد می شدم و می ترسیدم. تمام تلاشم رو می کردم تا انگشت اشاره ام رو گاز بگیرم و مطمئن بشم که تبدیل نشدم، نمی تونستم تشخیص بدم. وانت کروکی که چسبیده بود به یک دیوار سیمانی تو محله قیطریه، دوستانی از خیلی قدیم، و من به میهمانی دعوت شدم. برف کف خیابون که پاهات توش فرو می رفت و شیشه های ماشین که یخ می زد. تمام مردان اطرافم عده ای ترسو و کس کش بودند. مردانم در حال کس کشی برایم جذاب تر از حال ترس بودند. کم کم داشتم شیرفهم می شدم. پارچه ی آبی که دورم پیچیده بودم و تو اون بیابون باد اینور اونور می بردش رو دوست داشتم، نرم بود. راه رفتن روی اون شنهای نرم پاهام رو اذیت نمی کرد. حالا دیگه از بقایای اون معبد دور شده بودم. قفل درهای ماشین یخ زده، ازلای شیشه نیمه باز پیاده می شم.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

فال فروش نقاشی کش

بشکه های بزرگ زرد آب از بالا تا پایین پله ها رو پر کرده بودند، فقط نمی دونم چرا سر نمی خوردند بریزند رو سرکله ی آدمهایی که با سرعت ازکنارشون رد می شدند. زرد آب توش یه چیزی بود شبیه به رنگ روغن زرد که با آب قاطی شده باشد و رنگای زرد توش گوله گوله شده باشند. پسر بچه نقاشی می کشید و با تعجب به سرم نگاه می کرد، فال فروش نقاشی کش. دفتر نقاشیش رو ازش گرفتم و نگاه کردم، پرازعکس دختر بچه هایی بود که لباس عروس سفید تنشون کردند. قشنگ نقاشی می کرد خواهر بزرگتر پسر بچه. توی پله ها وقتی یکی از بشکه ها برگشت روی سرپسربچه و فال هاش، شروع کرد به قهقهه زدن و دستهاش رو که روش پراز حباب زرد شده بود کشید روی صورتش. توی اون حفره سیاه هیچ آدم دیگه ای بجز اون پسر بچه، زرد آب روش نریخت. اون روز خواهر پسر بچه با یکی از نقاشیهاش عروسی کرد و لباس عروس زرد پوشید.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...