۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

یار غریزی ام

غادة السّمّان

محبوبم از سفر بازگشت
در من نگریست و گفت: تو مرده ای.
وشب را گذراند
درحالی که در مزرعه های من می تاخت
وگنجشکان مهاجر را صدا می زد
وشاخه های مرا با شبنم مهربانی و جنون آب می داد.
سپبده دمان
گل های سرخ من،با گرمی و نورشکفتند
وگنجشکان به شاخسار من باز گشتند
و درختانم جوانه های شفاف وزرین در پوشیدند
آنگاه یار نفسی برآورد
دلتنگ
که:
«باید بروم!»

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

رضا،عمده،خاله جادوگر

بازم زمستون بود ،کلی کلاف با رنگهای مختلف تو هم گره خورده بودن ،انقدر گره هاش تو هم پیچیده بودن که هیچ جوری نمی شد از هم بازشون کرد خیلی حالت بدی بود،تنها کاری که باید تو این شرایط می کردم این بود که همه چیز و به حال خودش ول کنم و برم که نه اونجا باشم نه چشمم به کلاف ها بیفته ،نه حتا فکرشون اذیتم بکنه. خوب برم سرکار؟! آره فکر خوبی. داشتم با یکی از دوستهام تلفنی حرف می زدم بهش گفتم می خوام برم سر کارهمین فردا هر جور که شده ،گفتش ببین یه کاری هست ولی آخه فکر نکنم به دردت بخوره، گفتم اشتباه می کنی هرچی باشه به درد می خوره ،گفتش راهشم یه کم دورِها، گفتم اصلن بهتر،بگو کی باید کجا برم ،گفتش ببین کار مشاور املاک جاشم سمت نیاوران،گفتم اصلن همینه، تا حالا کجا بودی؟ کی برم ؟ گفتش فردا صبح تا قبل از ساعت دوازده اونجا باش مدیر اونجا احتمالن یه مصاحبه ای باحات می کنه، بعدم جدی فکر می کنم از پسش بر بیای ،گفتم آره چرا بر نیام فقط پولش چطوره الان برام خیلی مهم ،اون موقع با توجه به شرایط کلافها ،بد جوری پول لازم بودم ،گفتش فکر کنم درصدی بر اساس قراردادی که بتونی ببندی بهت پول می دن حالا خودتم فردا دقیق بپرس. فردا شد رفتم ،اصلن همین طولانی بودن راه کلی حالم و جا آورد وقتی رسیدم تقریبن ظهر بود ،املاکم خالی بود، رفتم پیش مدیر آقای محترمی بود حدود شصت سالش بود و تتقریبن جزو معدود آدمهای محترم اونجا بود. مهمترین چیزی که گفت این بود که باید ساعت نه اونجا باشم و خیلی سروقت بودن براش مهم، این قسمتش سخت بود تو ترافیک صبح باید هفت و نیم،یه ربع به هشت راه می افتادم. صبح روز اول راه افتادم ساعت نهم رسیدم وارد دفتر شدم دور تا دور میز بود حدود بیست تا مرد نشسته بودن بیستا مرد بنگاهی! فقط منشیش زن بود،میزی که من برداشتم کنار منشی بود نزدیک در، بیستا چشمم داشتن اسکنم میکردن .یکی از بچه ها که استثناعن آدم خوبی بود برام کارو توضیح داد. اونجا یه پیش خدمت داشت اسمش رضا بود یه بچه افغانی بود که حدود هجده نوزده سالش بود همونجا هم زندگی می کرد طبقه بالا مثل اینکه یه جای هفت هشت متری بهش داده بودن. صبح به صبح که می اومدم بعد از اینکه تمام خطوط داخلی یکی یه بار بهم زنگ میزدن و عرض ادب میکردن رضا میومدو چایی شیرینم و می آورد اون روزا همش فشارم پایین بود یه بار به رضا گفتم چایی شیرین برام بیار،دیگه از فرداش می دونست، بچه مهربونی بود کم کم آشناتر شد ،تمام کارام و می کرد، برام سیگار می خرید ، فقط کافی بود حرف از دهنم درآد ،واقعن تو اون روزا با اون همه گل و بلبل، رضا نعمتی بود . یه روز صبح داشتم میرفتم سر کار سوار تاکسی شدم ،واقعن خوش شانس بودم که "عمده" مسیرش تا تجریش می خورد و کلن هر روز مسیرش صبها اونجا بود. "عمده"یه موجود کوچولو بود که با لهجه غلیظ یزدی حرف میزد چهل سالش بود و با مادرش زندگی می کرد به طرز وحشتناکی هم وسواس داشت ،یه دستمال دستش بود که پنج دقیقه ای یک بار روی فرمون و پاک می کرد بعدشم خیلی بی جهت آستینش و با اون یکی دستش می تکوند . یه دونه هم کیف سامسونت داشت که توش پر از صابون و رژلب و...کلن چیزایی بود که کیشی ها دارن، "عمده"هم پخش کننده بود. اون دوران بیشتر شب ها یه جا با "شلی"قرار می ذاشتم می رفتیم خونه خاله جادوگر،خاله جادوگر دوست مامان شلی بود که تو خونش همیشه پر از آدم بود که اومده بودن برای سر کتاب و فال و...،خاله جادوگر یه موجود چاااااق بود ،چاق نه ها، چاااااااق که همش سیگار می کشید و به آدم های دیگه می گفت اه چقدر سیگار می کشین ،حالا ما اونجا چیکار می کردیم ،راستش هیچی می پلکیدیم،البته بار اول خاله جادوگر برام سر کتابم باز کرد و چنان مزخزفاتی بهم گفت که می خواستم موهام و بکنم ،حالا کاری نداریم ،ولی مثل اینکه به بقیه خوب می گفت چون خانم های دکتر مهندس ،از در و دیوار خونش بالا می رفتن . یه شب "رون"و هم با خودم بردم، وای به "رون"گفت بستگی داری باید یه تیکه آهن بیاری تا برات بازش کنم،"رون"هم از اون روز به بعد به هر ساختمون نیمه کاره ای می رسید می گفت فکر می کنی تیرآهناش مناسبن ،ولی آخرشم یه تیرآهن مناسب پیدا نکردیم خوب دیگه نشد، نه تیر آهن مناسب پیدا شد، نه کلافها باز شدن ،نه دیگه خاله جادوگرو دیدم نه رضا رو نه عمده رو. از اون همه کلاف که هیچ وقت باز نشدن و فقط بی رنگ شدن، تو اون دوران، فقط رضا و عمده و خاله جادوگریادم موندن.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

بهنام

تو اتاق الی نشسته بودیم کنار در بالکن و سیگار می کشیدیم. بالکن اتاق الی به بالکن بهنام راه داشت یعنی یه بالکن دراز بود که یه درش تو اتاق الی باز می شد یه درشم به اتاق بهنام. کارتهای تاروتم ریخته بودیم وسط داشتیم باهاشون بازی می کردیم. الی رفت چایی بریزه که بهنام سرش و از لای در کرد تو: یه نخ سیگار داری، یه نخ از سیگارهام و دادم بهش، گفت برای منم یه تاروت میگیری؟، گفتم آره نیت کن، گفتش نه از اون طولانیا می خوام، بهش گفتم حوصله ندارم همین خوبه، سیگارو گذاشت لب دهنش و بر گه هارو بر زد، بعدشم دادشون دست من، یه سه برگی براش کشیدم، یادم نیست چی در اومد ولی خیلی خوب نبود. بد جوری گره خورده بود. رفتم تو بالکن نشستم رو لبه بالکن، بهنامم اومد نشست کنار دستم سیگارم و برام روشن کرد، بهش گفتم اصل جریان چی؟، چرا انقدر گره ای؟، گفتش طولانی... ولی می دونم هیچی درست نمیشه، گفتم فکر می کنی...، بذار بگذره، گفت هرچی میگذره بدتر می شه. الان که دارم این و مینویسم حدوده نوزده بیست سالی از دوستی من و الی می گذره، وقتی بهنام بچه بود قشنگ یادم، وقتی هم بزرگتر شده بود و همش درد سر درست می کرد اونم یادم ، چارده پونزده سالش بود عاشق شد، مثل همه بچه های دیگه البته یه کمی پر دنگ و فنگ تر، حالا بازم عاشق شده بود، اسم دختره سامره بود، از بهنام سنش بیشتر بود، فکر کنم خواستگاریشم رفته بود و نه گرفته بود. بهزاد برادر بزرگتر الی و بهنام بود، نامزد کرده بود و یکی دو ماه بعد قراربود عروسی کنه. این وسط تقسیم ارث و میراث و...، من الان پولم و می خوام و...،پس من چی... هم داستانی شده بود برای خودش. یک هفته ای از اون شب کذا گذشت، جمعه صبح بود الی بهم زنگ زد گفت می خوام برم عیادت بهنام باهام میای، گفتم آره مگه بهنام چی شده، گفتش دو روز پیش خود کشی کرد، الانم تو سی سی یو، گفتم تا ده دقیقه دیگه آماده ام. رفتیم بیمارستان، بهنام خواب بود. الی برام تعریف کرد که بهنام رفته بوده چندار، چندارباغ الی اینهاست، نرسیده به کردان. شب نمی دونم چند تا دراژه ترامادول خورده بوده، وقتی باباش میره چندار وارد سالن که میشه بهنام و می بینه که افتاده کف زمین وحالت اغما داره. وقتی میره سمت بهنام بلندش کنه، داد میزده که حق ندارین ببرینم، اگه نجاتم بدین دوباره خود کشی میکنم... . الی میگفت وقتی بردنش بیمارستان همچنان داد میزده من دوباره خودم و میکشم و انقدر مقاومت کرده که دست و پاش و می بندن. نیم ساعت یه ساعتی تو حیات راه رفتیم و حرف زدیم تا شاید بیدار شه، وقتی رفتیم تو چشماش باز بود از پشت شیشه باهاش دستکون دادم اونم بهم لبخند زد. همیشه وقتی یه اتفاق بدی برای کسی می افته یا مثلن هق هق می زنه و گریه می کنه من از اون دست آدمهایی هستم که واقعن نمی دونم باید چیکار کنم و اوصولن برای دلداری دادن آدم مناسبی نیستم. تفلکی الی چه آدمی رو برای درد دل انتخاب کرده بود. وقتی الی گفت بهنام گفته دوباره خوکشی می کنه، بهش گفتم متاسفانه منم تقریبن مطمعنم که اینکارو می کنه. بهنام از وقتی که بچه بود خیلی از حرفهاش و به من میزد ، گاهی درد دل می کرد...، گاهی کمک میخواست...، نمی دونم یه جورایی آدم مورده اعتمادش بودم. یه بار یادم انقدر اذیت کرد، یا اینجوری بگم انقدر نمی دونستن باید چیکار کنن باهاش، رفتن با کلانتری صدوسی پنج آزادی حرف زدن و بهشون پول دادن تا بیان این بچه رو ببرن که یه کمی بترسه، اونها هم اومدن دستبند بهش زدن و یه شبم نگهش داشتن... . این سالهای آخر خیلی کم پیش می اومد باهام حرف بزنه. یک هفته گذشت بهنام برگشته بود خونه، یه بارم تلفنی باهاش حرف زدم، حالش بد نبود، با الی هم که حرف زدم می گفت بد نیست . یادم یکی از روزایی که بهنام بیمارستان بود الی بهم زنگ زد گفت براش یه کارت بکشم نیتش بهنام بود، کارت خیلی بد بود، فکر کنم بهش دروغ گفتم، یعنی احتمالن دروغ گفتم یا حداقل چون واقعن الان یادم نیست امیدوارم که اون موقع بهش دروغ گفته باشم. شنبه صبحی بود یا یکشنبه یادم نیست، ساعت هفت صبح تلفنم زنگ خورد، الی بود جیغ می زد و گریه می کرد، بهم گفت بیا اینجا فقط بیا اینجا، تلفن و قطع کردم، رو لباس خوابم یه مانتو پوشیدم رفتم، می دونستم چی شده. پشت در صدای جارو می اومد، الی درو باز کرد، بغلش کردم، گریه میکرد، گفتم تموم شد، صداش بلند تر شد، محکم فشارش دادم، با دستش اشکهاش پاک کرد و دوباره جارو رو روشن کرد، گفتم الی چیکار می کنی خاموشش کن جارو برای چی می کشی، بهنام کجاست... ، کی خونست... ؟، جارو می کشید و گریه میکرد :بهنام چندارِ، بابا نصف شب پیداش کرده، هیشکی خونه نیست، هیشکی هم خبر نداره...، سکوت کردم گفتم می خوای ظرفها رو بشورم و رفتم تو آشپز خونه. حالت خاصی بود، می توانستم صبر کنم تا الی آماده تر بشه و خودش همه چی رو بهم بگه، اومد پیشم گفت دیشب تموم کرده، وقتی بابا رسید افتاده بود وسط باغ، داره میارتش تهران، مامان هنوز هیچچی نمی دونه، میتوانیم خاله رو بگیم بیاد برای مامان بگه، من نمی توانم بگم.خاله مامان منه، آروم ترین موجودی که تو تمام زندگیم دیدم، نه چون مامان من، واقعن تو شرایطی که باید، آروم، و می توانه آرومت کنه. زنگ زدم به مامان جریان وبراش گفتم، گفت داره میاد، تو راه بهار نارنج و قرص قلبم خریده بود، وقتی رسید هنوز مامان الی نیومده بود، یه کمی الی رو بغل کرد و دلداری داد بعدم به من گفت که آروم باشم. وقتی عصبیم یا از یه چیزی ناراحتم تقریبن بجز خودم چیز دیگه ای رو نمی بینم، البته این یه اعتراف خیلی خصوصیه. من معمولن جلوی مامان الی سیگار نمیکشیدم ، یعنی وسط سالن خونشون راه نمی رفتم و سیگار بکشم، ولی اون روز انقدر عصبی بودم دور میز ناهار خوری می چرخیدم و سیگار می کشیدم، مامان هم خیلی آروم داشت با مامان الی حرف می زد و آمادش می کرد، یادم نمیاد تو زندگیم برای دادن هیچ خبر خوب یا بدی معطل کرده باشم یا طفره رفته باشم یا توضیح اضافه داده باشم یعنی اصلن در توانم نیست، ولی مامان با خونسردی خاصی داشت به صحیح ترین روش ممکن کارش و می کرد. وقتی مامان الی به باباش زنگ زد تنها چیزی که یادم اینه که گوشی از دستش افتاد و بیهوش شد . اون روز گوشی بهنام دست من بود و وقتی دوستاش زنگ می زدن بهشون می گفتم، بهنام فوت کردن. روز شلوغی بود، یه جورایی هم عجیب. شب با الی و باباش داشتیم می رفتیم خرید برای حلوا و خرمای فردا، من پشت فرمون بودم، الی و باباش پیاده شدن رفتن سمت مغازه. همینطور که رفتن اونها رو از تو آینه تماشا میکردم شروع کردم به گریه کردن خیلی سخت بود.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

جعفر

زمستون اون سالی بود که چند تا برف خیلی سنگین داشتیم، همون سالی که یه روز صبح از شدت برف تمام اتوبانها یخ زده بودن و تا ساعت حدودن دوازده، یک ظهر ماشینها تکون نمی خوردن. اگه اشتباه نکنم اوایل هفته بود، کانون هم برای اولین بار داشت یه جشنواره ای برگزارمی کرد به نام جشنواره موسیقی و سازها یا حالا یه همچین چیزی، کلن از همه شرکتهای پخش آثار موسیقی و یه سری انتشارات ها و تعدادی از سازنده های سازهای سنتی تو این جشنواره که بخش اصلیش نمایشگاه فروش آثار بود برای شرکت دعوت شده بود .اون روز عصر یه جلسه توجیهی برای شروع وافتتاح جشنواره و نمایشگاه گذاشته بودن و منم اونجابودم. کاری با جلسه نداریم، حدود ساعت چهار، پنج بود...، نه نه دیرتر فکرکنم شیش، جلسه تموم شد و منم اومدم بیرون که برم خونه، بله برف شروع شده بود وهوا هم عجیب و غریب سرد بود. دم هتل لاله وایستاده بودم تا یه ماشین سواربشم و برم انقلاب. تو اون خیابون معمولن ماشین کم میره و میاد، اون روز هم که کلن ماشینی وجود نداشت، منم با سرنوشتم که از سرما یخ زدن و تبدیل شدن به آدم برفی بود کم کم داشتم کنار می اومدم که یه زانتیای سفید جلوی پام نگه داشت و گفت خانم هوا خیلی سرد سوارشین تا یه جا می رسونمتون منم همینجوری که می لرزیدم گفتم نه ممنون مزاحمتون نمی شم، راننده هم گفت حداقل تا سر خیابون می رسونمتون اونجا راحتتر تاکسی پیدا می کنید منم گفتم باشه ممنون، در عقب و باز کردم وبدون اینکه خودم و بتکونم با یه تپه برف که روم نشسته بود رفتم تو و درو بستم، همه صندلی عقب پر از برف شد، تو ماشین خوب گرم بود. راننده بعد از اینکه درو بستم گفت سلام اسم من جعفرکجا می خواستین برین؟ منم گفتم انقلاب. جعفر گفت دارم میرم فرودگاه امام بعد انقلاب اگه مسیرت سمت آزادی باشه تا سرنواب می توانم برسونمت، من نواب و میرم پایین منم تشکر کردم و گفتم تا سر نواب میام، ازم پرسید چیکار می کنم، گفتم دانشجوام، گفت به من می خوره چیکاره باشم، گفتم واقعن نمی دونم خوب هر آدمی می توانه هر کاره ای باشه ،گفت راهنماییت میکنم مربوط به هواپیماست، گفتم خوب خلبان، گفت نه، گفتم مهندس پرواز، گفت واقعن بهم میاد خلبان یا مهندس پرواز باشم، نمی دونستم چی بگم، گفتم آره، به نظرم هر آدمی می توانه هر کاره ای باشه. برام گفت که بادی گارد هواپیماست، یعنی سی بی آی پرواز، اگه درست یادم مونده باشه. نمی دونستم بادی گارد هواپیما چیه، گفت که تو هر پروازی چند نفر وجود دارن که بدون اینکه کسی بشناستشون بین مسافرها می شینن و مسایل امنیتی هواپیما با اون هاست، بعد هم یه کارت از تو جیبش درآورد و نشونم داد، بالای کارت آرم سپاه و داشت، بعد هم عکس و مشخصات جعفر روش بود. برام گفت جانباز و یه چشمش رو تو جنگ از دست داده، من عقب نشسته بودم و تو صورتشم درست نگاه نکرده بودم برای همین هم متوجه چشماش نشده بودم، وقتی این و گفت سرش و برگردوند عقب تا چشمش و ببینم، یه چشمش مصنوعی بود، سرش و برگردوند جلو و ادامه داد...، ما سواد درست حسابی نداریم. کلاس هفتم هشتم بودیم که جنگ شد، ما هم پا شدیم رفتیم جبهه، هرچی ننمون التماسمون کرد نریم ما گوشمون بدهکار نبود، آخه ننمون فقظ همین یه پسروداشت، ما هم رفتیم و بعدشم که اسیر شدیم. ننمون از غصه دق کردومرد، آقامونم بچه بودیم که مرد، آقامون کارگر شهرداری بود، سوپور، رفتگر، یه شب که داشته جارو می کشیده یه ماشین بهش می زنه و بعدم جابجا میمیره. از اسارت که برگشتیم همه چی عوض شده بود ما مونده بودیم و بی بی، الانم با بی بی زندگی می کنم، خواهرامم هستن ولی اونا سر خونه زندگی خودشونن. ازش پرسیدم چرا ازدواج نکرده؟، گفت دیگه از وقتش گذشته بود، بعدم کی ما رو می خواست. داشتیم به نواب می رسیدیم، ازم پرسید، با پدرو مادرت زندگی می کنی، گفتم آره، گفتش رانندگی بلدی، گفتم آره، گفت اگه بلدی ماشین و بردار ببر که راحت بری خونت، منم از اینجا با یه تاکسی راحت میرم...، کاملن جدی میگفت، بهش گفتم واقعن فکر نمی کنی دزد باشم، گفتش دزد نیستی، گفتم اگه ماشینت و بر نگردونم چی، گفتش برش می گردونی کجا می خوای ببریش، بهش گفتم ممنون، ولی ترجیح می دم با تا کسی برگردم، گفت باشه پس تو ماشین بشین تا من پیاده شم یه تاکسی برات بگیرم، گفتم مرسی خودم می گیرم، گفت بشین زیر این برف سرما می خوری...، یه تاکسی دربست گرفت، پولشم حساب کرد، بعدم اومد در سمت من و باز کرد و بهم گفت برو سوارشو دربست گرفتم برات پولشم حساب کردم، مراقب باش. انقدر منگ بودم که فقط همینجوری نگاش کردم و گفتم ممنونم. نشستم تو تاکسی، تا خونه مغزم هنگ بود، وقتی رسیدم سردرد خیلی بدی داشتم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

من و رون

یه روز وسط هفته بود، فکرکنم چهارشنبه، داشتم ازفیلمخانه برمیگشتم، تنها نبودم با "رون" بودیم. همینجوری که داشتیم خیابون شریعتی رو به سمت پایین می اومدیم تصمیم گرفتیم بریم خانه هنرمندان یه چای بخوریم، بدش بریم خونه. هر دوتامون اساسی خسته بودیم و با اینکه بیشتر اوقات پیاده اینور اونور میریم تصمیم گرفتیم سوار تاکسی شیم. همینجوری که داشتیم می گفتیم از چه مسیری بریم یه ماشین نگه داشت، یه آردی سبزرنگ بود، رانندش یه موجوده گنده ی بادی بیلدر بود...، من سرم و بردم جلو گفتم سمیه؟، یارو هم گفت بفرمایین. من و" رون" هم سوار شدیم، وقتی دروبازکردیم عقب ماشین یه ساک بزرگ احتمالن لوازم ورزشی بود که یارودستش و درازکرد وگذاشتش صندلی جلو ماهم نشستیم ومشغول حرف زدن شدیم، بعد از چند لحظه متوجه شدم یارو از تو آینه همینجور خیره به ماست، اولش توجه نکردم ولی بعد که دوباره سرم و آوردم بالا دیدم ول کن نیست همین موقع بود که برگشت گفت مسیر بعدیتون کجاست؟" رون" هم بهش گفت ایرانشهرگفت خوب بعدش کجا میرین؟" رون "هم گفت همونجا آخرش، راننده گفت حالا نمیشه با من بیاین ،من به خاطره شما از باشگاهم زدم، نگاه کنین اینم ساکم، بعدش برتون می گردونم، خیلی طول نمیکشه قول میدم! من و" رون" دقیقن حالت آدمای مسخ شده رو داشتیم، باور نمی کردیم یارو داره چی میگه. من برگشتم گفتم ما همینجا پیاده می شیم، گفتش نه خواهش میکنم من می رسونمتون... اصلن هر چی اونا بهتون می دن من بیشتر میدم...، تو همین گیرودار دیگه انقدر ما گفتیم نگهدار یارو ماشین و نگه داشت. تقریبن هم رسیده بودیم و همچنان رانندهه در حال التماس بود که ما پیاده شدیم و رفتیم. چندتا نکته ی اساسی وجود داشت، اون روز ما صبح دانشگاه بودیم و مانتو مقنعه تنمون بود، اون ساعتم که از فیلم خانه اومدیم بیرون هوا تاریک شده بود و ما کلن نابود بودیم و با اون قیافه های رنگ پریده بدون حتا یه روژلب ... . بادی بیلدر چه فکری میتونست با خودش کرده باشه؟،  التماس کردنش جالب بود... اِاِِِِاِ چی می گی؟؟!. بعد از اینکه چند قدم دور شدیم، بدون ردو بدل کردن کلمه ای فقط همدیگه رو نگاه کردیم و شروع کردیم به قهقه زدن. ترجیح میدادیم به خنده ردش کنیم، که البته اونقدر ها هم خنده دار نبود.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

من

سلام... من بیست و هشت سالم، خیلی با مدیا نسبت ندارم، یکی دو ماه پیش درسم تموم شد. فلسفه خوندم، خوندنش همه چی رو عوض کرد. می خوام یه چیزهایی بنویسم از اتفاقهایی که برای همه آدمها پیش میآد، چیزایی که بعضی اوقات یه کم عجیب روبرو شدن با هاش، یا نه خیلی بامزه است. چه می دونم کلن یه چیزایی مثل اینکه امروز چهارشنبه سوری و بچه ها دارن لطف می کنن این پایین بمب منفجر می کنن، یه عده هم با موتور گاز می دن وعربده میکشن به مخالفت و فرافکنی زور افشان. خوابم میومد و اونا نذاشتن درست بخوابم، ولی حالا تا سردرد راه زیاد دارم. کجا بودیم... آره دیگه کلن ما یه سری آدم غار نشین با فرهنگ غارنشینی هستیم که یه سری لوازم و وسایل مدرن بهمون دادن ما هم نمیدونیم با هاشون چیکارکنیم این میشه که غوغا می کنیم. دیگه در مورد خودم چیز زیادی ندارم بگم، منم درست شبیه بقیه آدمهای دیگه ام، غارنشینی هم وتو خون م، خلاصه امیدوارم اگه یه روز گذارتون افتاد تو وبلاگ من... . خوب تا بعد.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...