۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

بهنام

تو اتاق الی نشسته بودیم کنار در بالکن و سیگار می کشیدیم. بالکن اتاق الی به بالکن بهنام راه داشت یعنی یه بالکن دراز بود که یه درش تو اتاق الی باز می شد یه درشم به اتاق بهنام. کارتهای تاروتم ریخته بودیم وسط داشتیم باهاشون بازی می کردیم. الی رفت چایی بریزه که بهنام سرش و از لای در کرد تو: یه نخ سیگار داری، یه نخ از سیگارهام و دادم بهش، گفت برای منم یه تاروت میگیری؟، گفتم آره نیت کن، گفتش نه از اون طولانیا می خوام، بهش گفتم حوصله ندارم همین خوبه، سیگارو گذاشت لب دهنش و بر گه هارو بر زد، بعدشم دادشون دست من، یه سه برگی براش کشیدم، یادم نیست چی در اومد ولی خیلی خوب نبود. بد جوری گره خورده بود. رفتم تو بالکن نشستم رو لبه بالکن، بهنامم اومد نشست کنار دستم سیگارم و برام روشن کرد، بهش گفتم اصل جریان چی؟، چرا انقدر گره ای؟، گفتش طولانی... ولی می دونم هیچی درست نمیشه، گفتم فکر می کنی...، بذار بگذره، گفت هرچی میگذره بدتر می شه. الان که دارم این و مینویسم حدوده نوزده بیست سالی از دوستی من و الی می گذره، وقتی بهنام بچه بود قشنگ یادم، وقتی هم بزرگتر شده بود و همش درد سر درست می کرد اونم یادم ، چارده پونزده سالش بود عاشق شد، مثل همه بچه های دیگه البته یه کمی پر دنگ و فنگ تر، حالا بازم عاشق شده بود، اسم دختره سامره بود، از بهنام سنش بیشتر بود، فکر کنم خواستگاریشم رفته بود و نه گرفته بود. بهزاد برادر بزرگتر الی و بهنام بود، نامزد کرده بود و یکی دو ماه بعد قراربود عروسی کنه. این وسط تقسیم ارث و میراث و...، من الان پولم و می خوام و...،پس من چی... هم داستانی شده بود برای خودش. یک هفته ای از اون شب کذا گذشت، جمعه صبح بود الی بهم زنگ زد گفت می خوام برم عیادت بهنام باهام میای، گفتم آره مگه بهنام چی شده، گفتش دو روز پیش خود کشی کرد، الانم تو سی سی یو، گفتم تا ده دقیقه دیگه آماده ام. رفتیم بیمارستان، بهنام خواب بود. الی برام تعریف کرد که بهنام رفته بوده چندار، چندارباغ الی اینهاست، نرسیده به کردان. شب نمی دونم چند تا دراژه ترامادول خورده بوده، وقتی باباش میره چندار وارد سالن که میشه بهنام و می بینه که افتاده کف زمین وحالت اغما داره. وقتی میره سمت بهنام بلندش کنه، داد میزده که حق ندارین ببرینم، اگه نجاتم بدین دوباره خود کشی میکنم... . الی میگفت وقتی بردنش بیمارستان همچنان داد میزده من دوباره خودم و میکشم و انقدر مقاومت کرده که دست و پاش و می بندن. نیم ساعت یه ساعتی تو حیات راه رفتیم و حرف زدیم تا شاید بیدار شه، وقتی رفتیم تو چشماش باز بود از پشت شیشه باهاش دستکون دادم اونم بهم لبخند زد. همیشه وقتی یه اتفاق بدی برای کسی می افته یا مثلن هق هق می زنه و گریه می کنه من از اون دست آدمهایی هستم که واقعن نمی دونم باید چیکار کنم و اوصولن برای دلداری دادن آدم مناسبی نیستم. تفلکی الی چه آدمی رو برای درد دل انتخاب کرده بود. وقتی الی گفت بهنام گفته دوباره خوکشی می کنه، بهش گفتم متاسفانه منم تقریبن مطمعنم که اینکارو می کنه. بهنام از وقتی که بچه بود خیلی از حرفهاش و به من میزد ، گاهی درد دل می کرد...، گاهی کمک میخواست...، نمی دونم یه جورایی آدم مورده اعتمادش بودم. یه بار یادم انقدر اذیت کرد، یا اینجوری بگم انقدر نمی دونستن باید چیکار کنن باهاش، رفتن با کلانتری صدوسی پنج آزادی حرف زدن و بهشون پول دادن تا بیان این بچه رو ببرن که یه کمی بترسه، اونها هم اومدن دستبند بهش زدن و یه شبم نگهش داشتن... . این سالهای آخر خیلی کم پیش می اومد باهام حرف بزنه. یک هفته گذشت بهنام برگشته بود خونه، یه بارم تلفنی باهاش حرف زدم، حالش بد نبود، با الی هم که حرف زدم می گفت بد نیست . یادم یکی از روزایی که بهنام بیمارستان بود الی بهم زنگ زد گفت براش یه کارت بکشم نیتش بهنام بود، کارت خیلی بد بود، فکر کنم بهش دروغ گفتم، یعنی احتمالن دروغ گفتم یا حداقل چون واقعن الان یادم نیست امیدوارم که اون موقع بهش دروغ گفته باشم. شنبه صبحی بود یا یکشنبه یادم نیست، ساعت هفت صبح تلفنم زنگ خورد، الی بود جیغ می زد و گریه می کرد، بهم گفت بیا اینجا فقط بیا اینجا، تلفن و قطع کردم، رو لباس خوابم یه مانتو پوشیدم رفتم، می دونستم چی شده. پشت در صدای جارو می اومد، الی درو باز کرد، بغلش کردم، گریه میکرد، گفتم تموم شد، صداش بلند تر شد، محکم فشارش دادم، با دستش اشکهاش پاک کرد و دوباره جارو رو روشن کرد، گفتم الی چیکار می کنی خاموشش کن جارو برای چی می کشی، بهنام کجاست... ، کی خونست... ؟، جارو می کشید و گریه میکرد :بهنام چندارِ، بابا نصف شب پیداش کرده، هیشکی خونه نیست، هیشکی هم خبر نداره...، سکوت کردم گفتم می خوای ظرفها رو بشورم و رفتم تو آشپز خونه. حالت خاصی بود، می توانستم صبر کنم تا الی آماده تر بشه و خودش همه چی رو بهم بگه، اومد پیشم گفت دیشب تموم کرده، وقتی بابا رسید افتاده بود وسط باغ، داره میارتش تهران، مامان هنوز هیچچی نمی دونه، میتوانیم خاله رو بگیم بیاد برای مامان بگه، من نمی توانم بگم.خاله مامان منه، آروم ترین موجودی که تو تمام زندگیم دیدم، نه چون مامان من، واقعن تو شرایطی که باید، آروم، و می توانه آرومت کنه. زنگ زدم به مامان جریان وبراش گفتم، گفت داره میاد، تو راه بهار نارنج و قرص قلبم خریده بود، وقتی رسید هنوز مامان الی نیومده بود، یه کمی الی رو بغل کرد و دلداری داد بعدم به من گفت که آروم باشم. وقتی عصبیم یا از یه چیزی ناراحتم تقریبن بجز خودم چیز دیگه ای رو نمی بینم، البته این یه اعتراف خیلی خصوصیه. من معمولن جلوی مامان الی سیگار نمیکشیدم ، یعنی وسط سالن خونشون راه نمی رفتم و سیگار بکشم، ولی اون روز انقدر عصبی بودم دور میز ناهار خوری می چرخیدم و سیگار می کشیدم، مامان هم خیلی آروم داشت با مامان الی حرف می زد و آمادش می کرد، یادم نمیاد تو زندگیم برای دادن هیچ خبر خوب یا بدی معطل کرده باشم یا طفره رفته باشم یا توضیح اضافه داده باشم یعنی اصلن در توانم نیست، ولی مامان با خونسردی خاصی داشت به صحیح ترین روش ممکن کارش و می کرد. وقتی مامان الی به باباش زنگ زد تنها چیزی که یادم اینه که گوشی از دستش افتاد و بیهوش شد . اون روز گوشی بهنام دست من بود و وقتی دوستاش زنگ می زدن بهشون می گفتم، بهنام فوت کردن. روز شلوغی بود، یه جورایی هم عجیب. شب با الی و باباش داشتیم می رفتیم خرید برای حلوا و خرمای فردا، من پشت فرمون بودم، الی و باباش پیاده شدن رفتن سمت مغازه. همینطور که رفتن اونها رو از تو آینه تماشا میکردم شروع کردم به گریه کردن خیلی سخت بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...