۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

یار غریزی ام

غادة السّمّان

محبوبم از سفر بازگشت
در من نگریست و گفت: تو مرده ای.
وشب را گذراند
درحالی که در مزرعه های من می تاخت
وگنجشکان مهاجر را صدا می زد
وشاخه های مرا با شبنم مهربانی و جنون آب می داد.
سپبده دمان
گل های سرخ من،با گرمی و نورشکفتند
وگنجشکان به شاخسار من باز گشتند
و درختانم جوانه های شفاف وزرین در پوشیدند
آنگاه یار نفسی برآورد
دلتنگ
که:
«باید بروم!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...