غادة السّمّان
محبوبم از سفر بازگشت
در من نگریست و گفت: تو مرده ای.
وشب را گذراند
درحالی که در مزرعه های من می تاخت
وگنجشکان مهاجر را صدا می زد
وشاخه های مرا با شبنم مهربانی و جنون آب می داد.
سپبده دمان
گل های سرخ من،با گرمی و نورشکفتند
وگنجشکان به شاخسار من باز گشتند
و درختانم جوانه های شفاف وزرین در پوشیدند
آنگاه یار نفسی برآورد
دلتنگ
که:
«باید بروم!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر