۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

من و رون

یه روز وسط هفته بود، فکرکنم چهارشنبه، داشتم ازفیلمخانه برمیگشتم، تنها نبودم با "رون" بودیم. همینجوری که داشتیم خیابون شریعتی رو به سمت پایین می اومدیم تصمیم گرفتیم بریم خانه هنرمندان یه چای بخوریم، بدش بریم خونه. هر دوتامون اساسی خسته بودیم و با اینکه بیشتر اوقات پیاده اینور اونور میریم تصمیم گرفتیم سوار تاکسی شیم. همینجوری که داشتیم می گفتیم از چه مسیری بریم یه ماشین نگه داشت، یه آردی سبزرنگ بود، رانندش یه موجوده گنده ی بادی بیلدر بود...، من سرم و بردم جلو گفتم سمیه؟، یارو هم گفت بفرمایین. من و" رون" هم سوار شدیم، وقتی دروبازکردیم عقب ماشین یه ساک بزرگ احتمالن لوازم ورزشی بود که یارودستش و درازکرد وگذاشتش صندلی جلو ماهم نشستیم ومشغول حرف زدن شدیم، بعد از چند لحظه متوجه شدم یارو از تو آینه همینجور خیره به ماست، اولش توجه نکردم ولی بعد که دوباره سرم و آوردم بالا دیدم ول کن نیست همین موقع بود که برگشت گفت مسیر بعدیتون کجاست؟" رون" هم بهش گفت ایرانشهرگفت خوب بعدش کجا میرین؟" رون "هم گفت همونجا آخرش، راننده گفت حالا نمیشه با من بیاین ،من به خاطره شما از باشگاهم زدم، نگاه کنین اینم ساکم، بعدش برتون می گردونم، خیلی طول نمیکشه قول میدم! من و" رون" دقیقن حالت آدمای مسخ شده رو داشتیم، باور نمی کردیم یارو داره چی میگه. من برگشتم گفتم ما همینجا پیاده می شیم، گفتش نه خواهش میکنم من می رسونمتون... اصلن هر چی اونا بهتون می دن من بیشتر میدم...، تو همین گیرودار دیگه انقدر ما گفتیم نگهدار یارو ماشین و نگه داشت. تقریبن هم رسیده بودیم و همچنان رانندهه در حال التماس بود که ما پیاده شدیم و رفتیم. چندتا نکته ی اساسی وجود داشت، اون روز ما صبح دانشگاه بودیم و مانتو مقنعه تنمون بود، اون ساعتم که از فیلم خانه اومدیم بیرون هوا تاریک شده بود و ما کلن نابود بودیم و با اون قیافه های رنگ پریده بدون حتا یه روژلب ... . بادی بیلدر چه فکری میتونست با خودش کرده باشه؟،  التماس کردنش جالب بود... اِاِِِِاِ چی می گی؟؟!. بعد از اینکه چند قدم دور شدیم، بدون ردو بدل کردن کلمه ای فقط همدیگه رو نگاه کردیم و شروع کردیم به قهقه زدن. ترجیح میدادیم به خنده ردش کنیم، که البته اونقدر ها هم خنده دار نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...