۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

جعفر

زمستون اون سالی بود که چند تا برف خیلی سنگین داشتیم، همون سالی که یه روز صبح از شدت برف تمام اتوبانها یخ زده بودن و تا ساعت حدودن دوازده، یک ظهر ماشینها تکون نمی خوردن. اگه اشتباه نکنم اوایل هفته بود، کانون هم برای اولین بار داشت یه جشنواره ای برگزارمی کرد به نام جشنواره موسیقی و سازها یا حالا یه همچین چیزی، کلن از همه شرکتهای پخش آثار موسیقی و یه سری انتشارات ها و تعدادی از سازنده های سازهای سنتی تو این جشنواره که بخش اصلیش نمایشگاه فروش آثار بود برای شرکت دعوت شده بود .اون روز عصر یه جلسه توجیهی برای شروع وافتتاح جشنواره و نمایشگاه گذاشته بودن و منم اونجابودم. کاری با جلسه نداریم، حدود ساعت چهار، پنج بود...، نه نه دیرتر فکرکنم شیش، جلسه تموم شد و منم اومدم بیرون که برم خونه، بله برف شروع شده بود وهوا هم عجیب و غریب سرد بود. دم هتل لاله وایستاده بودم تا یه ماشین سواربشم و برم انقلاب. تو اون خیابون معمولن ماشین کم میره و میاد، اون روز هم که کلن ماشینی وجود نداشت، منم با سرنوشتم که از سرما یخ زدن و تبدیل شدن به آدم برفی بود کم کم داشتم کنار می اومدم که یه زانتیای سفید جلوی پام نگه داشت و گفت خانم هوا خیلی سرد سوارشین تا یه جا می رسونمتون منم همینجوری که می لرزیدم گفتم نه ممنون مزاحمتون نمی شم، راننده هم گفت حداقل تا سر خیابون می رسونمتون اونجا راحتتر تاکسی پیدا می کنید منم گفتم باشه ممنون، در عقب و باز کردم وبدون اینکه خودم و بتکونم با یه تپه برف که روم نشسته بود رفتم تو و درو بستم، همه صندلی عقب پر از برف شد، تو ماشین خوب گرم بود. راننده بعد از اینکه درو بستم گفت سلام اسم من جعفرکجا می خواستین برین؟ منم گفتم انقلاب. جعفر گفت دارم میرم فرودگاه امام بعد انقلاب اگه مسیرت سمت آزادی باشه تا سرنواب می توانم برسونمت، من نواب و میرم پایین منم تشکر کردم و گفتم تا سر نواب میام، ازم پرسید چیکار می کنم، گفتم دانشجوام، گفت به من می خوره چیکاره باشم، گفتم واقعن نمی دونم خوب هر آدمی می توانه هر کاره ای باشه ،گفت راهنماییت میکنم مربوط به هواپیماست، گفتم خوب خلبان، گفت نه، گفتم مهندس پرواز، گفت واقعن بهم میاد خلبان یا مهندس پرواز باشم، نمی دونستم چی بگم، گفتم آره، به نظرم هر آدمی می توانه هر کاره ای باشه. برام گفت که بادی گارد هواپیماست، یعنی سی بی آی پرواز، اگه درست یادم مونده باشه. نمی دونستم بادی گارد هواپیما چیه، گفت که تو هر پروازی چند نفر وجود دارن که بدون اینکه کسی بشناستشون بین مسافرها می شینن و مسایل امنیتی هواپیما با اون هاست، بعد هم یه کارت از تو جیبش درآورد و نشونم داد، بالای کارت آرم سپاه و داشت، بعد هم عکس و مشخصات جعفر روش بود. برام گفت جانباز و یه چشمش رو تو جنگ از دست داده، من عقب نشسته بودم و تو صورتشم درست نگاه نکرده بودم برای همین هم متوجه چشماش نشده بودم، وقتی این و گفت سرش و برگردوند عقب تا چشمش و ببینم، یه چشمش مصنوعی بود، سرش و برگردوند جلو و ادامه داد...، ما سواد درست حسابی نداریم. کلاس هفتم هشتم بودیم که جنگ شد، ما هم پا شدیم رفتیم جبهه، هرچی ننمون التماسمون کرد نریم ما گوشمون بدهکار نبود، آخه ننمون فقظ همین یه پسروداشت، ما هم رفتیم و بعدشم که اسیر شدیم. ننمون از غصه دق کردومرد، آقامونم بچه بودیم که مرد، آقامون کارگر شهرداری بود، سوپور، رفتگر، یه شب که داشته جارو می کشیده یه ماشین بهش می زنه و بعدم جابجا میمیره. از اسارت که برگشتیم همه چی عوض شده بود ما مونده بودیم و بی بی، الانم با بی بی زندگی می کنم، خواهرامم هستن ولی اونا سر خونه زندگی خودشونن. ازش پرسیدم چرا ازدواج نکرده؟، گفت دیگه از وقتش گذشته بود، بعدم کی ما رو می خواست. داشتیم به نواب می رسیدیم، ازم پرسید، با پدرو مادرت زندگی می کنی، گفتم آره، گفتش رانندگی بلدی، گفتم آره، گفت اگه بلدی ماشین و بردار ببر که راحت بری خونت، منم از اینجا با یه تاکسی راحت میرم...، کاملن جدی میگفت، بهش گفتم واقعن فکر نمی کنی دزد باشم، گفتش دزد نیستی، گفتم اگه ماشینت و بر نگردونم چی، گفتش برش می گردونی کجا می خوای ببریش، بهش گفتم ممنون، ولی ترجیح می دم با تا کسی برگردم، گفت باشه پس تو ماشین بشین تا من پیاده شم یه تاکسی برات بگیرم، گفتم مرسی خودم می گیرم، گفت بشین زیر این برف سرما می خوری...، یه تاکسی دربست گرفت، پولشم حساب کرد، بعدم اومد در سمت من و باز کرد و بهم گفت برو سوارشو دربست گرفتم برات پولشم حساب کردم، مراقب باش. انقدر منگ بودم که فقط همینجوری نگاش کردم و گفتم ممنونم. نشستم تو تاکسی، تا خونه مغزم هنگ بود، وقتی رسیدم سردرد خیلی بدی داشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...