۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

رضا،عمده،خاله جادوگر

بازم زمستون بود ،کلی کلاف با رنگهای مختلف تو هم گره خورده بودن ،انقدر گره هاش تو هم پیچیده بودن که هیچ جوری نمی شد از هم بازشون کرد خیلی حالت بدی بود،تنها کاری که باید تو این شرایط می کردم این بود که همه چیز و به حال خودش ول کنم و برم که نه اونجا باشم نه چشمم به کلاف ها بیفته ،نه حتا فکرشون اذیتم بکنه. خوب برم سرکار؟! آره فکر خوبی. داشتم با یکی از دوستهام تلفنی حرف می زدم بهش گفتم می خوام برم سر کارهمین فردا هر جور که شده ،گفتش ببین یه کاری هست ولی آخه فکر نکنم به دردت بخوره، گفتم اشتباه می کنی هرچی باشه به درد می خوره ،گفتش راهشم یه کم دورِها، گفتم اصلن بهتر،بگو کی باید کجا برم ،گفتش ببین کار مشاور املاک جاشم سمت نیاوران،گفتم اصلن همینه، تا حالا کجا بودی؟ کی برم ؟ گفتش فردا صبح تا قبل از ساعت دوازده اونجا باش مدیر اونجا احتمالن یه مصاحبه ای باحات می کنه، بعدم جدی فکر می کنم از پسش بر بیای ،گفتم آره چرا بر نیام فقط پولش چطوره الان برام خیلی مهم ،اون موقع با توجه به شرایط کلافها ،بد جوری پول لازم بودم ،گفتش فکر کنم درصدی بر اساس قراردادی که بتونی ببندی بهت پول می دن حالا خودتم فردا دقیق بپرس. فردا شد رفتم ،اصلن همین طولانی بودن راه کلی حالم و جا آورد وقتی رسیدم تقریبن ظهر بود ،املاکم خالی بود، رفتم پیش مدیر آقای محترمی بود حدود شصت سالش بود و تتقریبن جزو معدود آدمهای محترم اونجا بود. مهمترین چیزی که گفت این بود که باید ساعت نه اونجا باشم و خیلی سروقت بودن براش مهم، این قسمتش سخت بود تو ترافیک صبح باید هفت و نیم،یه ربع به هشت راه می افتادم. صبح روز اول راه افتادم ساعت نهم رسیدم وارد دفتر شدم دور تا دور میز بود حدود بیست تا مرد نشسته بودن بیستا مرد بنگاهی! فقط منشیش زن بود،میزی که من برداشتم کنار منشی بود نزدیک در، بیستا چشمم داشتن اسکنم میکردن .یکی از بچه ها که استثناعن آدم خوبی بود برام کارو توضیح داد. اونجا یه پیش خدمت داشت اسمش رضا بود یه بچه افغانی بود که حدود هجده نوزده سالش بود همونجا هم زندگی می کرد طبقه بالا مثل اینکه یه جای هفت هشت متری بهش داده بودن. صبح به صبح که می اومدم بعد از اینکه تمام خطوط داخلی یکی یه بار بهم زنگ میزدن و عرض ادب میکردن رضا میومدو چایی شیرینم و می آورد اون روزا همش فشارم پایین بود یه بار به رضا گفتم چایی شیرین برام بیار،دیگه از فرداش می دونست، بچه مهربونی بود کم کم آشناتر شد ،تمام کارام و می کرد، برام سیگار می خرید ، فقط کافی بود حرف از دهنم درآد ،واقعن تو اون روزا با اون همه گل و بلبل، رضا نعمتی بود . یه روز صبح داشتم میرفتم سر کار سوار تاکسی شدم ،واقعن خوش شانس بودم که "عمده" مسیرش تا تجریش می خورد و کلن هر روز مسیرش صبها اونجا بود. "عمده"یه موجود کوچولو بود که با لهجه غلیظ یزدی حرف میزد چهل سالش بود و با مادرش زندگی می کرد به طرز وحشتناکی هم وسواس داشت ،یه دستمال دستش بود که پنج دقیقه ای یک بار روی فرمون و پاک می کرد بعدشم خیلی بی جهت آستینش و با اون یکی دستش می تکوند . یه دونه هم کیف سامسونت داشت که توش پر از صابون و رژلب و...کلن چیزایی بود که کیشی ها دارن، "عمده"هم پخش کننده بود. اون دوران بیشتر شب ها یه جا با "شلی"قرار می ذاشتم می رفتیم خونه خاله جادوگر،خاله جادوگر دوست مامان شلی بود که تو خونش همیشه پر از آدم بود که اومده بودن برای سر کتاب و فال و...،خاله جادوگر یه موجود چاااااق بود ،چاق نه ها، چاااااااق که همش سیگار می کشید و به آدم های دیگه می گفت اه چقدر سیگار می کشین ،حالا ما اونجا چیکار می کردیم ،راستش هیچی می پلکیدیم،البته بار اول خاله جادوگر برام سر کتابم باز کرد و چنان مزخزفاتی بهم گفت که می خواستم موهام و بکنم ،حالا کاری نداریم ،ولی مثل اینکه به بقیه خوب می گفت چون خانم های دکتر مهندس ،از در و دیوار خونش بالا می رفتن . یه شب "رون"و هم با خودم بردم، وای به "رون"گفت بستگی داری باید یه تیکه آهن بیاری تا برات بازش کنم،"رون"هم از اون روز به بعد به هر ساختمون نیمه کاره ای می رسید می گفت فکر می کنی تیرآهناش مناسبن ،ولی آخرشم یه تیرآهن مناسب پیدا نکردیم خوب دیگه نشد، نه تیر آهن مناسب پیدا شد، نه کلافها باز شدن ،نه دیگه خاله جادوگرو دیدم نه رضا رو نه عمده رو. از اون همه کلاف که هیچ وقت باز نشدن و فقط بی رنگ شدن، تو اون دوران، فقط رضا و عمده و خاله جادوگریادم موندن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...