۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

من

سلام... من بیست و هشت سالم، خیلی با مدیا نسبت ندارم، یکی دو ماه پیش درسم تموم شد. فلسفه خوندم، خوندنش همه چی رو عوض کرد. می خوام یه چیزهایی بنویسم از اتفاقهایی که برای همه آدمها پیش میآد، چیزایی که بعضی اوقات یه کم عجیب روبرو شدن با هاش، یا نه خیلی بامزه است. چه می دونم کلن یه چیزایی مثل اینکه امروز چهارشنبه سوری و بچه ها دارن لطف می کنن این پایین بمب منفجر می کنن، یه عده هم با موتور گاز می دن وعربده میکشن به مخالفت و فرافکنی زور افشان. خوابم میومد و اونا نذاشتن درست بخوابم، ولی حالا تا سردرد راه زیاد دارم. کجا بودیم... آره دیگه کلن ما یه سری آدم غار نشین با فرهنگ غارنشینی هستیم که یه سری لوازم و وسایل مدرن بهمون دادن ما هم نمیدونیم با هاشون چیکارکنیم این میشه که غوغا می کنیم. دیگه در مورد خودم چیز زیادی ندارم بگم، منم درست شبیه بقیه آدمهای دیگه ام، غارنشینی هم وتو خون م، خلاصه امیدوارم اگه یه روز گذارتون افتاد تو وبلاگ من... . خوب تا بعد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...